جمعه ايی داشتم از کلبه برمی گشتم، همسربانو گفته بود توی راه هرکجا نگه داشتم واسه استراحت يه زنگ بهش بزنم. رسيديم به رستوران توچال ، قهوه خوبی داره، سفارش قهوه فرانسه داديم، گارسون پای سيب رو هم پيشنهاد کرد به همراه قهوه ..موبايلم آنتن نداد...غروب، قهوه داغ، رودخونه کرج، دلتنگی دوری و بوی شيرينی داغ..سالهای آخر دبيرستان بود، يه روز داغ تابستون، سال پنجاه و شش، يه سال قبل انقلاب، تو خيابون آبان جنوبی.. تنها داشتم از تو کوچه روبروی چلوکبابی نايب فعلی (اونموقعها هنوز اونجا چلوکبابی نبود) می رفتم به سمت خيابون بهجت آباد، بوی قهوه و شيرينی داغ خورد تو دماغم
يه خونه قديمی بود، پشت شيشه آشپزخونه به زبون فارسی وفرانسه (فرانسه که حاليم نيست ، حدس زدم) نوشته بود" پذيرائی با قهوه فرانسه وشيرينی"
يه آشپزخونه کوچولو با يه ميز چوب گردو، گرد و کهنه، يه خانم شصت ساله با موهای خاکستری با چشم های آبی روشن، مهربون و تميز، مثل همه مادربزرگای مهربون
خيلی ديگه اونجا می رفتم ، شده بودم نوه هرگز بدنيا نيومدش، هر وقت می خواستم جلو دوستام کلاس بذارم، اونجا بودم
اسمش اوا ، فرانسوی بود ، سال 1937 با يه ايرونی خوش تيپ که رفته بود پاريس درس بخونه ازدواج کرده بود، پسره با همسر خوشگل فرنگيش بدون اتمام درس، با يه دنيا عشق و خوشبختی برگشته بود ايرون ، تو شاآباد يه کتابفروشی اجاره کرده بودن و با هم می چرخوندنش، سی و پنج سال بعد، سال پنجاه ودو آقا رفت از دنيا...
غصه رفتن هوشنگ و خاطره سالهای پر از شادی توی اون خونه کهنه، پا بند اونجا کرده بودش ، فقر، از دست دادن کتابخونه اجاره ای که بدون هوشنگ ديگه صفا نداشت، باعث نشد که برگرده به وطنش، اصلا وطنش ديگه ايرون بود..
از وقتی رفتم تبريز دانشگاه، کمتر اونجا می رفتم، هردفعه می ديدم فقيرتر و پيرتر می شه، ولی شيرينی هاش هميشه خوشمزه بود، وبوسه هاش روی پيشونيم، مهربون تر
رفتم سربازی، جبهه، جنگ، غصه های خودم و فراموشی..
تازه جنگ تموم شده بود، يه روز جمعه، غروب، ياد اون افتادم، فوری رفتم اونجا، خونه کهنه پر از عشق حالا يه خرابه بود، بدون سقف، همسايه ها به کمک سفارت فرانسه سال قبل اوا رو به خاک سپرده بودن، هيچوقت قبرشو پيدا نکردم..
اوا رو هيچوقت يادم نمی ره، قهوه داغ ، شکلات تلخ...
۳ نظر:
Sometimes I feel that I'd be willing to give up much just to be able to turn back time somehow and have a look at the faces of some long lost friends. Even if it's just for a few seconds...
Cheers
این فراموشی ها و این روزمرگی ها باعث میشه آدم خیلی از چیزایی که دوست داره و براشون ارزش قائله و ازشون روحا تغذیه میشه دور بشه و یه روزی یاد اونا بیفته و بخوادشون که دیر شده باشه..برای منم اتفاق افتاده..زیاد..مثلا مادر بزرگم.. دوست داشتم بیشتر از اون باهاش وقت صرف میکردم ولی افسوس..و یا پدر و مادرم..الان که هر دوشون هستن خیلی دوست دارم مثل بچه گیام باهاشون باشم و.. باید از همین امروز شروع کرد
و در شهادت یک شمع راز منوری ست که آنرا آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند...
و حضور معطر تو...بودن درست آن زمان که نیستی...
نمی دونم چرا ولی پنج شنبه ها حضورت بیشتر از همیشه حس میشه...کاش هفته ها پنج شنبه نداشتن اونوقت هفته میشد شیشه و هفتهء من شیشه ای می شد...!
از یاد نمی برم..هرگز..تو را و عشق زیبای تو را...
خواستنی و تمام نشدنی...
ارسال یک نظر