پدرم کارمند صليب سرخ بود، کارشناس آزمايشگاه تشخيص طبی، وسطای جنگ ويتنام، دوسال در بيمارستان های سايگون وهانوی به سربازای زخمی دو طرف می رسيد .
شش ماه بود نديده بودمش، دلم براش خيلی تنگ شده بود، اين نامه پر از غلط رو وقتی ده سالم بود واسش نوشتم...
پی نوشت: برای دیدن بهتر این نامه میتونید روی عکس کلیک کنید.
۴ نظر:
اینبار این دختر باباییست که می خواهد بگوید...
بابایی...حالا اینجا کنار این همه خاطره بارانی تنها به تو می گویم که می خواهم بمانی...بمانم...نه در ثانیه ها...که در تمام نفسها...بی دریغ تر از همیشه...
تا همینجا و هر جا که نباشی و باشم...یک حس آشنا مرا فریاد بزند...که هستم دخترم،با تو، کنار تو...
دوست دارم بابایی...
دایی فرظاد جان، با صلام..ببخشید که خیلی دیر کامنط میگضارم.من آدم بعدی نیصتم اما مشقلح ظیاد اثت و وغط صر خاراندن نداریم ولی برای وبلاگ شما ما همیشه وغط داریم.خیال کنم ذیاد نوشطم..خداهافز
الحام بانو جان ، خيلی با هال بود ، از اين ببد تو ديگتح ، فصقلی و رو سهيه نکن
hi,sorry for being disappeared for quiet some time......I had to!!!!!!!
anyway,this is my blog's new add.
see u then..
ارسال یک نظر