۳۱ مرداد ۱۳۹۱

بابا لنگ دراز، جودی آبوت و من


     نمی دونم داستان بابا لنگ دراز نوشته جین وبستر را خوندی یا نه؟ کارتونش رو شاید دیده باشی....یه دختر تنها در یتیم خونه ، یه نفر که بصورت ناشناس سرپرستیشو بعهده گرفت.
     دختره فقط یه نظر سایه بلند قدش و دید واسمش و گذاشت بابالنگ دراز... این بابا لنگ دراز، فقط از طریق پیشکارش و نامه با اون ارتباط داشت، اونو فرستاد یه مدرسه درجه یک.. در اصل نقش باباش و بازی می کرد، این وسط دختره یا همون جودی آبوت، با عموی  بیست ویک ساله یکی از همکلاس هاش هم دوست شده بود، پسره خیلی تو کاراش دخالت می کرد. بابا لنگ دراز هم تو نامه هاش طرفدار پسره بود و طرف اونو می گرفت، خلاصه آخرش معلوم شد بابا لنگ دراز و پسره در اصل یه نفر بودن...سیندرلا و یه ازدواج شیرین..
(اختلاف سنشون 8 سال بود، جودی که هجده ساله شد، ازدواج کردن. داستان سال 1919 نوشته شده، اون موقع ها هشت سال، اختلاف سن معقولی بود.) 
     همه داستان از نگاه جودی آبوت بود. شیطونیاش، عشق هاش ، هوس هاش، فقر، سیندرلا شدنش، کل کل با همکلاسی هاش، دلتنگی ها، کمبودها....وووو


     بیچاره بابا لنگ دراز، فقط اسمش رو داستان بود، هیچکی کاریش نداشت، همیشه محکوم بود، زن داداشش بهش می گفت اون یه میلیونر پول حروم کنه، جودی آبوت هم هیچوقت واقعا دوسش نداشت، فقط ازش سپاسگذار بود، آخرش هم به همین خاطر باهاش عروسی کرد... برادرزادش فکر میکرد عموش هرگز بزرگ نشده، مدیر یتیم خونه فقط می دوشیدوش، حتی نویسنده داستان جین وبسترهم اونو درک نکرده بود و جدی نگرفته بودش.. مردی بین تضاد پدر خونده بودن و یک عاشق بودن.. آخرش هم نه عاشق بود و نه پدر، فقط یه شوهربود.. مردی که هیچکس درکش نکرد.. حیوونی بابالنگ دراز...

هیچ نظری موجود نیست: