۲۱ خرداد ۱۳۹۳

قهوه داغ

یک فنجان قهوه...

چه رازی درون این جادوی رنگ، معجره طعم ، عطر دلنگیز نهفته...

میشه درون فنجان قهوه غرق شد .

یک فنجان قهوه، در کافه نادری، درایوان کلبه ام، یا Book cofe در Newmarket،  یا کوچه پس کوچه های Toronto و یا همین جا وسط گل بوته های دست کاشته ام.....آه از Passta factory

    مهاجران ایرانی فرار کرده از دست مغولان در قرن ششم و هفتم هجری در آفریقای شرقی، این طحفه زنگبار رو به دنیای آن روز پیشکش کردند. امروز جز نام قهوه خانه بر چایخانه ها، چیزی از قهوه ایرانی نمانده......

 معجزه نوشیدن یک فنجان قهوه را دست کم نگیرید.

۱۴ اسفند ۱۳۹۲

خاطرات

 اهمیت خاطرات درآنست که انگار بخشهایی از وجود آدمی در آنها به جا مانده اند و او بدون این خاطرات وجود ناقص و تکه پاره ای است که نمی تواند هویت واقعی خود را در اکنونی که به سر می برد، بازیابد و از این روست که مدام به گذشته رجوع می کند و به خاطرات محو و مبهمی که درحال فراموشی است، سرک می کشد تا جلوی فروپاشی وجودش را بگیرد.
 
 گویی اگر این خاطرات فرّار و گریزپا از دست بروند، دیگر چیزی وجود ندارد تا از او در برابر جریان مهارناشدنی زمان مراقبت کند و او برای همیشه به سرگشته ای در جستجوی تکه های گمشده اش در زمان از دست رفته تبدیل می شود.

۲۴ آذر ۱۳۹۲

نگارستان

این دفعه که تهرون رفتم، یه سر رفتم خونه تاریخی مقدم ها، خیابون سپه، اول آشیخ هادی... 
دکتر مقدم، باستان شناس و استاد دانشکاه تهران(چون اسم خاصه، نگفتم تهرون) این خونه رو وقف دانشگاه تهران کرده بود...دیدنیه، می ارزه، یه سر بزنید.
جمع دار اموال اونجا، آدرس یه جای دیگه رو داد، که اونم زیر نظر دانشگاه تهران نگهداری می شه...نگارستان.........(واقعا چند نقطه)
وقتی می رفتم دبیرستان هدف... یکی از سر گرمی هام، رفتن به موزه نگارستان بود. کنار مجلس سنای قدیم روبروی دانشکده افسری... درو دیوار، پر نقاشی های دوران قاجار بود. موزیک متن فیلم سلطان صاحب قران، همیشه پس زمینه نفس های من بود.... بعدها گم کردم نقاشی های قجری رو....
اون روز که اون کارمند دانشگاه گفت موزه نگارستان، آثار کمال الملک و شاگرداش و رو داره... نمی دونم چرا، ولی شاید تشابه اسم نگارستان، این امید و به من داد که ، آخر سر، نقاشی های گم کردم و پیدا کردم.
پشت میدون بهارستان، ضلع شمالی سازمان برنامه، درست نزدیک خانقاه صفی علیشاه..
یه باغ قدیمی ، مدرسه نقاشی کمال الملک ، یه چای خونه قشنگ گوشه باغ، درختای کاج صد ساله با کلاغاش... کوچه شمشادهای پاییزی... جادوی نقاشی ها، رو دیوارهای عمارت اصلی مدرسه نقاشی و مجسمه سازی نگارستان...
زمزمه می کردم، رو نیمکت وسط باغ..
نمی شه غصه مارو... یه لحظه تنها بزاره..
.........
خیلی زود تموم شد تنهایی من و تو ... رو نیمکت پاییزی
ولی نقاشی های گم شده، پیدا نشد، اونجا نبود، .....   هنوز تو کوچه های شونزده سالگی دنبالشون می گردم.

۲۲ تیر ۱۳۹۲

انتظار

 خیلی دلم گرفته بود. از خودم...
می خواستم بنویسم:
در این ژرفنا گیسوان رودابه بر در گاه چاه هم آویخته نیست....
نه منظورم این نبود....یه چیز دیگه می خواستم بنویسم.
انگار که توی یه دنیای دیگم.
امروز فقط دیدنت... انتظار میکشم
شاید دوباره تلخی توت فرنگی کهنه
طعم شیرین این درد را تسکین دهد
آویخته ام به حافظه گنگ مستی
تنگ در آغوشت گرفته بودم
چه خوشبختی زود می گریزد
 

۰۴ فروردین ۱۳۹۲

بذر فلفل

همش پشت پنجره منتظرم برف ها آب بشه، برم تو حیاط این علفای هرز و بکنم، زیر این برف سرد بد جوری ریشه  دادن.
یه عالم بذر گل آوردم ، اینارو کی می شه کاشت....
بذر گل ابریشم، گل لادن و بذر فلفل هم دارم... یه فلفل تند...
اونا که کلبه منو تو نشتارود دیدن می دونن چی می گم... 
امسال زمستون از کانادا و تورنتو نمیره..
یخ کردم از این برفا و آدم هایی که روش راه می رن.
باید این باغچه و ذهنم و یه شخم اساسی بزنم..
سر کوچه چند وقت پیش یه زمین خالی بود ،شخم زدن، الان یه پمپ بنزین سبز شده، یه Tim Hortonهم جوونه زده...
الان رفتم رو ایوون ، هوا +1 درجه ست، آفتاب صبح ، که می خورد تو صورتم، اینارو تو ذهنم کاشته، اگه هوا یه کم گرم تر بشه منم می کارم.. نه بکارم واسه درو .. خود کاشتن آخرشه... حیف هیچ باغبونی اینو نفهمید.

۱۹ بهمن ۱۳۹۱

Blue اتوبوس محبوب من

صبح ها که میرم سر کار ، می دونی که ، باید از بالا های شهر که سردتره، بیام Richmond Hill Center هوا اون بالاها تا منفی 25 هم می رسه ، ایستگاه اتوبوس سرد وخالیه ، یه سرمای قطبی، مغز استخون آدم می ترکه....
همیشه یه مه چسبناک ، همه هوا رو گرفته، سرما خودشو از کوچکترین درز لباس ، از فاصله بین آستین و دستکش ، ازلای دندون ها... از یه نفس ، بزور به آدم تحمیل می کنه ، می گه من هستم.....
این موقع ها هیچی دلپذیرتر از تابلوی بالای اتوبوس های Blue نیست... آدم زنده می شه، از بالای تپه سرو کلش پیدا می شه ، یه چند تا آدم یخ بسته که بالاتر سوار شدن ، تو پناه گرماش ظاهر می شن... سوار که می شی، قبل از حس کردن گرمای بخاری اتوبوس ، این امیدواریه که گرمت می کنه..... اما
مقصد نهایی Finch station هستش... بعضی وقتا ... اتوبوس  Blue محبوب من وارد ایستگاه Richmond Hill Center نمی شه ، مستقیم می ره ته خط ،همش بلند گوی اتوبوس اینو اعلام می کنه ، که اونا که می خوان برن این ایستگاه ، پیاده بشن با اتوبوس بعدی برن. ... ...
دلم نمی آد اتوبوس مهربون وترک کنم.. همش یه ایستگاه و باید پیاده برم........
آدم که واسه یه ایستگاه بی مرام نمی شه.. می شه

۱۹ دی ۱۳۹۱

نقاشی در فضاهای خالی

فضاهای خالی نقاشی های سهراب جاییه واسه گردش..
وسط کوچه ده، بچه ها با گالش های سوراخ، غرق گل و شل، شالاپ شالاپ بازی می کنند....
طاق نصرت درختا، شمال خودمون، سفری که نا تموم موند......
تو کوچه، جلوی پاستا فکتوری....
آشپزی به سبک  فرزاد..... انقدر از این فلفل قرمز به غذا بزنم تا دنیا آتیش بگیره...
قطب شمال، سورتمه سواری با سپید دندان و جک لندن.....
کتابخونه کانون پرورش... کتاب های طلایی.... اخرین بازمانده سرخ پوستا...
تلویزیون سیاه سپید پدر بزرگ.. فراری،دیوید جانسون... افسونگر، دختر شاه پریون.. خانوم عاطفی..
گل حلبی رو ناودون...
 وای از پیست دیزین..... کلبه ام خالی.... سکوت شغال های دوست داشتنی من.... وسط سیاهه زمستون....
........به مستی شبا تا صبح... خرابم چه خرابی