
دوازده سالم بود ، تو دفتر بابا بودم ، پدربزرگ اومد ، بابا خوب نبود با بابا بزرگ
بابا خوب حرف نزد ، بی محلی کرد ، بابابزرگ با قطره اشکی گوشه چشم رفت .... و خيلی زود برای هميشه رفت
وقتی از دفتربيرون می اومدم به بابا گفتم ،،،،وقتی بزرگ شدم من اين رفتار و با شما نمی کنم
ديشب رفتم خونه بابا ، کم بهش سر می زنم ، زنگ زده بودم اونجا می رم
چند بار بابا بهم زنگ زد : کجائی ، چشمم به در خشک شد
بابا يه شنل انداخته بود رو شونش ، تکيه زده بود به ديوار ، سرش روگذاشته بود رو ديوار
بهم گفت ک مگه نگفتی مثه من رفتار نمی کنی
،،،،،
وقتی می رفتم خونه پهلوی دخترام ، بابا يه چشمش گريه بود ، يه چشمش خنده