داشتم از لابلای ماشین ها، از خیابون پالییزی می رفتم اداره، مثل همیشه داشتم با تو حرف می زدم. یهو یاد رفتن، نبودن، دوری، جدائی، پرواز به سرزمین افراهای سرخ، انتظار، نیومدن، اومدن، امید، یه چیزی تو گلوم گیر کرده، نمی تونم نفس بکشم.
صبح، داشتم اخبار تلویزیون رو می دیدم، گفت امروز هوا پنج درجه خنک تره.
اصلا آفتابش سرده، بجای اینکه گرم کنه، همه حرارتو از آدم می گیره. برم تو سایه شاید گرم بشم.
تراس باربیکیو رو به شالیزار، دیگه تو شالیزار چیزی نمی کارن، شده علف و خار همش...
دیگه خاکستر که نمی سوزه... دلم دیگه نمی سوزه، خاکستره همش
این کلبه رو چرا نمی خرنش، مفت می فروشم، آتیش زدم بمالم.. نمی تونم کلید و تو قفل بچرخونم آخه.....
صبح، داشتم اخبار تلویزیون رو می دیدم، گفت امروز هوا پنج درجه خنک تره.اصلا آفتابش سرده، بجای اینکه گرم کنه، همه حرارتو از آدم می گیره. برم تو سایه شاید گرم بشم.
تراس باربیکیو رو به شالیزار، دیگه تو شالیزار چیزی نمی کارن، شده علف و خار همش...
دیگه خاکستر که نمی سوزه... دلم دیگه نمی سوزه، خاکستره همشاین کلبه رو چرا نمی خرنش، مفت می فروشم، آتیش زدم بمالم.. نمی تونم کلید و تو قفل بچرخونم آخه.....