۱۶ بهمن ۱۳۸۷

پدر


دوازده سالم بود ، تو دفتر بابا بودم ، پدربزرگ اومد ، بابا خوب نبود با بابا بزرگ


بابا خوب حرف نزد ، بی محلی کرد ، بابابزرگ با قطره اشکی گوشه چشم رفت .... و خيلی زود برای هميشه رفت

وقتی از دفتربيرون می اومدم به بابا گفتم ،،،،وقتی بزرگ شدم من اين رفتار و با شما نمی کنم

ديشب رفتم خونه بابا ، کم بهش سر می زنم ، زنگ زده بودم اونجا می رم

چند بار بابا بهم زنگ زد : کجائی ، چشمم به در خشک شد

بابا يه شنل انداخته بود رو شونش ، تکيه زده بود به ديوار ، سرش روگذاشته بود رو ديوار

بهم گفت ک مگه نگفتی مثه من رفتار نمی کنی

،،،،،

وقتی می رفتم خونه پهلوی دخترام ، بابا يه چشمش گريه بود ، يه چشمش خنده

۳ نظر:

ناشناس گفت...

ما آدما عادت بدی داریم... وقتی از رفتاری ناراحت میشیم مگیم ما با رفتار مشابه باعث ناراحتی دیگران نمیشیم، اما....
اما دوره ناراحتی که تموم شد، فراموش میکنیم که با خودمون چه عهدی کردیم!!!
( البته استثنا هم داریم اماکن خیلی کم )

ناشناس گفت...

delam vaseye pedaram tang shod :(

ناشناس گفت...

حکم برای شما همیشه مهربونیه..اینو همه میدونن..هیچ کاریم با این دل مهربونتون نمیتونید بکنید