۰۷ شهریور ۱۳۹۱

سیاره ای جدید شبیه زمین همین نزدیکی


       تلسکوپ های فضائی Hubble  و Galileo هر دو بسوی  مجموعه ستاره ای قنطروس Centaurus نشانه رفته اند. با فاصله ای حدود یک سال و نیم  نوری، یعنی نزدیک ترین ستارها به زمین ، در حقیقت آنها دارند خونه همسایه دیوار به دیوار رو دید می زنن. بدنبال زمینی دیگر.....
چرا دانشمندان همزاد زمین را در همین نزدیکی می خوان پیدا کنن؟؟؟
خب، اول از همه، چگالی عناصر شیمیائی در کهکشان راه شیری متغییر هستش، پس احتمالا سیارات صخره ای کاملا شبیه ترکیب زمین(  مثل زمین جامد باشه،در صد اکسیژن، آهن، هیدروژن وووو ...مثه زمین باشه) رو بهتره همین جا در همسایگی پیدا کرد.
       مساله بعدی شدت تابش خورشید های دیگس، زمین در لبه دیسک کهکشان راه شیری قرار داره ، یعنی یه جای خلوت، اینجا شبا چند تا خورشید همسایه نمی تابن ، یعنی شبش تاریکه...   ساده بگم ، حیات می تونه شبا بخوابه.... مثه زمین... سیاره ها در جاهای شلوغ شب ندارن.



      خب یه مسئله دیگه ، با تکنولوژی های کنونی که نمی شه تصویری از این سیاره ها داشت..ولی در آینده، مسلما اولین جائی رو که می تونیم به دقت ببینیم خونه همسایس...
      دور وبر این موضوع خیلی حرف دارم.. اگه جالبه براتون .. در بحث شرکت کنید، خیلی با حاله...

۳۱ مرداد ۱۳۹۱

بابا لنگ دراز، جودی آبوت و من


     نمی دونم داستان بابا لنگ دراز نوشته جین وبستر را خوندی یا نه؟ کارتونش رو شاید دیده باشی....یه دختر تنها در یتیم خونه ، یه نفر که بصورت ناشناس سرپرستیشو بعهده گرفت.
     دختره فقط یه نظر سایه بلند قدش و دید واسمش و گذاشت بابالنگ دراز... این بابا لنگ دراز، فقط از طریق پیشکارش و نامه با اون ارتباط داشت، اونو فرستاد یه مدرسه درجه یک.. در اصل نقش باباش و بازی می کرد، این وسط دختره یا همون جودی آبوت، با عموی  بیست ویک ساله یکی از همکلاس هاش هم دوست شده بود، پسره خیلی تو کاراش دخالت می کرد. بابا لنگ دراز هم تو نامه هاش طرفدار پسره بود و طرف اونو می گرفت، خلاصه آخرش معلوم شد بابا لنگ دراز و پسره در اصل یه نفر بودن...سیندرلا و یه ازدواج شیرین..
(اختلاف سنشون 8 سال بود، جودی که هجده ساله شد، ازدواج کردن. داستان سال 1919 نوشته شده، اون موقع ها هشت سال، اختلاف سن معقولی بود.) 
     همه داستان از نگاه جودی آبوت بود. شیطونیاش، عشق هاش ، هوس هاش، فقر، سیندرلا شدنش، کل کل با همکلاسی هاش، دلتنگی ها، کمبودها....وووو


     بیچاره بابا لنگ دراز، فقط اسمش رو داستان بود، هیچکی کاریش نداشت، همیشه محکوم بود، زن داداشش بهش می گفت اون یه میلیونر پول حروم کنه، جودی آبوت هم هیچوقت واقعا دوسش نداشت، فقط ازش سپاسگذار بود، آخرش هم به همین خاطر باهاش عروسی کرد... برادرزادش فکر میکرد عموش هرگز بزرگ نشده، مدیر یتیم خونه فقط می دوشیدوش، حتی نویسنده داستان جین وبسترهم اونو درک نکرده بود و جدی نگرفته بودش.. مردی بین تضاد پدر خونده بودن و یک عاشق بودن.. آخرش هم نه عاشق بود و نه پدر، فقط یه شوهربود.. مردی که هیچکس درکش نکرد.. حیوونی بابالنگ دراز...

۲۲ مرداد ۱۳۹۱

شهرک اکباتان و Hyper me

امروز صبح، یه نمه بارون زده بود.
 چند روزیه مترو به شهرک اکباتان رسیده، دیگه ترافیک یادم رفته، ولی امروز این پیاده روهای خیس یه چیزه دیگس.
هر روز این مسیرو پیاده می رم. از خونه من، راه بیست و دو دقیقه... یه تیکه.
 ولی امروز هیاهوی یه رویای دیگس.
با من می آمدی گام به گام نفس به نفس، سعی می کردم وقتی از خیابون رد می شیم، بین تو و ماشین ها باشم. از میدون کاسه رد شدیم، آفتاب در اومده بود، با اینکه صبح زود بود، با اینکه بارون زده بود، داغ بود آفتاب... هولت دادم طرف سایه..... خیابون فاز دو تا ایستگاه رو، از تو سایه درختای توت نوپا گز کردیم.
 اولین بار بود بالای مترو، فروشگاه بزرگ  Hyper middle east رو می دیدی.. ذوق کردی... قرار شد عصری بریم خرید....یادته قرار بود بریم Hyper star  خرید... نشد.
عصری این چرخ خرید و نوبتی هول می دادیم... معلومه چی خریدیم.. کلم بورکلی، هویج، کرفس، فلفل دلمه همه رنگش، قارچ، نخود فرنگی، سینه مرغ، جعفری...
اومدیم خونه، آشپزی مثه همیشه گردن من بود... همه رو چیدم وسط ماهیتابه بی روغن.. سیترون پپر هم اضافه کردم، یه ذره سیر، یه کم کمتر، پیاز...  روآتیش داغ...  این معجون و کباب کردم .. چه بوی خوشی.. گوشه کرفس ها و کلمها، یه هوا سوخته بود 
دو تا بشقاب پر کردم... دورش و جعفری چیدم.. یکی تو، یکی من... دو تا لیوان آب خنک... چه با اشتها غذا رو خوردم .. نه نه  بلعیدم... می خواستم ته بشقاب و لیس بزنم، خندیدی..

 یه دفعه دیدم بشقاب تو، دست نخورده... وای بر من .. تو اصلا از صبح نبودی... باید بهت تلفن بزنم......  خدای من، الکساندر گراهام بل هنوز تلفن رو اختراع نکرده... چی ککککککاررر کنم

۲۰ مرداد ۱۳۹۱

با تو هستم نازنین

شاید لازم نباشد، حتما مهمترین باشی. محور گیتی بودن، آمال نیست. نگرانش هستی. فردا سایه ای هم از تو باقی نمی ماند. وبزودی حتی از یادها می روی. 
چه با شور بر رهزنش تاختی
دختران شرم
             شبنم
                  افتادگی
                          رمه!
در دشت مه زده!
 سلام من را به خوشبختیت برسان
 تا افق های دور ...
تو را شبانگاهان چشم درراهم
چه گرم من را دیوار پیچکت دانستی
آن که می گوید دوستت می دارم
دل رنگین کمان آفتابیست
که سبزه زارخویش را جسته است
ستاره زیبای من