۰۱ آذر ۱۳۹۱

سهراب سپهري و فضاهاي خالي زندگي من


چند شب پيش رفته بودم ،مراسم بزرگداشت سهراب سپهري خيابون يانگ كمي پايين تر از فينچ،،، اولش يه گروه جووناي ايروني با حال با يه اركستر كوچيك و خودموني چند تا از شعراي سهراب و اجرا كردن(از چيني نازك گفتن و نقاشم من و كاشانيم وحوض و ماهي و چيزي كم نذاشتن ، مثه سهراب..).. خيلي قشنگ... بعدش سلي اومد، همون خوننده قديمي، ولي با قديمش فرق كرده بود، يه چيزي بود تو طرفاي محمد نوري، غوغا كرد.... اما..
غلامحسين نامي ، همون نقاش نامي دوست سهراب اومده بود، از سهراب مي گفت و مفهوم فضا هاي خالي در نقاشي هاي سهراب.. جايي كه بيننده پرش مي كنه ، يا اينكه همه چيزشو اونجا گم مي كنه...
تا حالا ديديد، مخصوصا تو شعراي شاملو چقد فضاي خالي هست..
چه قد تو زندگي من فضاي
 خالي هست، همه چيزمو اونجا گم كردم... فضاهاي خالي تو چطور.. اصلا ميدوني فضاي خالي داري 

۱۱ آبان ۱۳۹۱

خيابان يانگ وغازهاي كانادايي

تو همين يه ماه، خيلي سرمو شلوغ كردم، عادت نداشتم زيردست باشم، ولي اوضاع كار بد نيست، نه اصلا خيلي هم خوبه، فقط اينجا تو تورنتو هنوز ماشين نخريدم.
اتوبوس هاي خط Blue to Finch (تموم راه رو تو خيابون Yonge گزمي كنه، مي گن طولاني ترين خيابون دنياست)و عشق است. ميرم Richmond Hill Center خط عوض مي كنم، بعد سوار اتوبوس ها دانشگاه يورك مي شم، وسط راه پياده مي شم، ده دقيقه پياده(آي سوز سرما هنوز نيومده تازه هم)...
تو راه تنها با غازهاي كانادايي، پروازشون و ميخ مي شم، همين روزا مي رن، من مي مونم تنها با سوز سرما، امروز اما خيلي خوب بود ، اولين حقوق كاناداي... كم بود ولي چسبيد.
راستي نمي شه اين غازهاي كانادايي نمي رفتن، نمي شد اين افرا هاي سرخ پاييزي نمي شدن، اصلا من واسه اونا اومدم اينجا، يه روز بهار مياد، يه روزي از صبح...