
امروز عروسی برادر خانوم مه (اينجوری می نويسن؟) صبح ، ماموريت ميوه خريدن بعهده من بود . شيش صبح ميدون ميوه و تره بار عبدول آباد بودم ، چه زنده بود اونجا ، هر چی ميوه فروش و سبزی فروش تو تهرونه ، اونجا بود ، وانت ها پر می شد از جعبه های ميوه وسبزی ، چه کاهوهای ترو تازه ای ، آدم هوس سالاد می کنه ، با روغن زيتون وسرکه سيب ، يه بشقاب ماکارونی هم تنگش
جعبه ها ی ميوه رو که بار ماشين بيچارم کردم ، ساعت يه ربع به هفت بود ، وسط عيده ، اتوبان آزادگان خلوت، وانت های ميوه فروشا می گازيدن ، با يه عالمه ويتامين و سلامت
شيشه رو دادم پائين ، باد خرد تو موهام ، بهمش زد ، هوای تازه بهار تهرون ، ريه هام پر شد از هوا ، يه عالمه هوا ، يه عالمه زندگی ، ماشينم پر بود از جعبه های ميوه ، صندوق عقب ، صندلی پشتی و صندلی بغل ، همه پر بود ، ولی واسه خدا هميشه جائی هست ، من اصا تنها نيستم ، تموم راه با اون حرف می زدم






.jpg)





