۱۱ خرداد ۱۳۸۷

لوئيزفيروز





ده سال پيش، وقتی سوارکاری و در باشگاه شکی شروع کرده بودم، يه روز يه خانم شصت ساله و سرحال آمريکائی با لهجه نسبتا خوب تهرونی به من نزديک شد و گفت : زياد زحمت نکش، از تو سوارکار در نمی ياد . اگه باشگاه اسب سواری مکتب شکی رفته باشيد ( الان درست کنار پل اتوبان يادگار روی پارک وی قرار داره) فضای بسيار سبز و دلچسبی داره، ساختمون های آخرهای دوران قاجار ، با همون سبک خمار و نمور

بعد سواری، خسته بهمراه بوی عرق تن اسبا، خودمو کشيدم تو کافه ترياش که يه قهوه بزنم. خانم لوئيز فيروز، همسرمرحوم فيروز، يکی از بنيانگذارهای اسب سواری کلاسيک در ايرون، تنها داشت با چائيش حال می کرد. سال 1952به همراه همسرش آقای فيروز از امريکا به ايرون اومد و حتی بعد فوت شوهر ورزشکارش حاضر به برگشتن به امريکا نشد.... عاشق اسبچه های خزر بود ، اون با ترکيب چند نژاد اسب ايرونی ، به نژاد خالص و خاصی از اسب رسيده بود که با داشتن تمام خواص اسب های بزرگ ، لاغر و کوتاه و جمع و جور بود، بهترين اسب واسه آموزش سواری به بچه ها

اين نژاد يه نژاد اصيل ايرونی بود ، به نام اسبچه های خزر ( با pony فرق داره ها ) ، که بصورت نا خالص ، در ترکمن صحرا و اطراف گرگان و اينچه قرون زندگی می کرد ، لوئيز ، چهل و پنج سال از عمرش و صرف خالص سازی اين اسب کرد ، وآخرش موفق شد

بعد انقلاب رفته بود ، استان گلستان ، شهر کلاله ، نزديکای ترکمن صحرا ، مرکز پرورش اسب راه انداخته بود ، بخاطر اسبچه های خزر ، شهر کلاله ، با دو سه تا مسافر خونه تميزش ، قطب توريستی شده بود ، محققين اروپائی و آمريکائی لول می خوردن اونجا

پنج روز پيش تو يه درمونگاه ، در سن هفتاد و چهار سالگی ، در گوشه ای از اين خاک که عاشقش بود ، گنبد کاووس ، تو رويای صدای سم اسب های کوچولو ، چشمان آبی و درخشانش ، واسه هميشه بسته شد

پی نوشت: ميشه واسه بزرگداشت لوئيز اين مطلب و تو وبلاگت قرار بدی



۰۸ خرداد ۱۳۸۷

بارون ديشب


عجب هوای خشکی داشت اين بهار امسال ، منم حساس ، مثل شاليزارهای خشک شمال شده بودم امسال ، تف ديده ، بی حال و خسته..

تا اينکه ديروز يه گفتمان داشتم با همسر بانو ، ايشون حاليشون شد که بنده همچين بی برنامۀ بی برنامه هم نيستم ، يه خورده اين رعد و برق ترس داشت اولش، ولی پشتش ، بارونی بود که نگو

امروز صبح تازه بود همه چی ، و من مثل شاليزارهای شمال ، شاداب و سبز بودم..

خيابون های تهرون، خيس و جارو کشيده، يه عالمه برنامه با حال، بازی ايران و امارات که حتما می بريم، همچين با حال هم می بريم، هفته ديگه پنج روز تعطيلی پشت هم، يه هفته باغبونی و سرو کله زدن با گل ها و درختا، بزودی عمه کوچيکه از سوئد می یاد، ايول!

ببينم، کنسرت يه خواننده هم اگه باشه، ديگه بساط جوره..

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

نامه ای از سال های دور

داشتم چند وقت پيش کاغذای قديمی مو زيرو رو می کردم که اين نامه رو پيدا کردم..

پدرم کارمند صليب سرخ بود، کارشناس آزمايشگاه تشخيص طبی، وسطای جنگ ويتنام، دوسال در بيمارستان های سايگون وهانوی به سربازای زخمی دو طرف می رسيد .

شش ماه بود نديده بودمش، دلم براش خيلی تنگ شده بود، اين نامه پر از غلط رو وقتی ده سالم بود واسش نوشتم...
پی نوشت: برای دیدن بهتر این نامه میتونید روی عکس کلیک کنید.

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

ديشب تهران "همه جا پرسپوليس"






















ديشب چه حالی داد اين برد و قهرمانی پرسپوليس ... نه مثل بازی با استراليا ، ولی خيابونا ، اييييييييه خيلی شلوغ بود قرمزته







در هفته پاياني ليگ برتر فوتبال تيم پرسپوليس با غلبه بر سپاهان اصفهان بر بلنداي قهرماني اين مسابقات ايستاد. در هفته سي و چهارم ليگ برتر ايران تيم هاي پرسپوليس و سپاهان از ساعت 16:30 دقيقه در ورزشگاه آزادي به مصاف هم رفتند كه در نهايت سرخپوشان با نتيجه دو بر يك به پيروزي دست يافتند. در نيمه نخست اين بازي دو تيم به تساوي يك بر يك رضايت دادند. در نيمه دوم تيم پرسپوليس در وقت اضافه توسط سپهر حيدري گل برتري را به ثمر رساند تا قهرماني خود را در ليگ برتر مسجل كند.
اين مسابقه به قضاوت سعيد مظفري زاده انجام شد. از تيم پرسپوليس حسين كعبي و عليرضا نيكبخت واحدي و از تيم سپاهان مسعود همامي، ابراهيم لوينيان، هادي جعفري، حسين كاظمي، احسان حاج صفي، ابوالهيل، عماد رضا و محسن حميدي كارت زرد دريافت كردند. از تيم پرسپوليس مسعود زارعي در وقت اضافه با كارت قرمز روبه رو شد.
گل هاي تيم پرسپوليس را در اين بازي محسن خليلي در دقيقه 17 و سپهر حيدري در دقيقه 90+6 و تك گل سپاهان را احسان حاج صفي در دقيقه 29 به ثمر رساندند. پرسپوليس با 59 امتياز به قهرماني هفتمين دوره ليگ برتر فوتبال دست يافت و سپاهان با 58 امتياز در رده دوم قرار گرفت.
اسامي پرسپوليس: مهدي واعظي، نصرتي( 46 نيكبخت)، حيدري، زارعي، باقري ها، باقري، آقايي(62 ماته)، آشوبي، كعبي(80 بادامكي)، نوري و خليلي سرمربي: قطبي اسامي سپاهان: همامي، عقيلي، عزيز زاده، لوينيان، جعفري، كاظمي، كاظم، حاج صفي، ابوالهيل(79 پاپي)، سيد صالحي(73 حميدي)، عمادرضا( 88 مجيري) سرمربي: ويرا

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

قهوه و شيرينی فرانسوی

جمعه ايی داشتم از کلبه برمی گشتم، همسربانو گفته بود توی راه هرکجا نگه داشتم واسه استراحت يه زنگ بهش بزنم. رسيديم به رستوران توچال ، قهوه خوبی داره، سفارش قهوه فرانسه داديم، گارسون پای سيب رو هم پيشنهاد کرد به همراه قهوه ..موبايلم آنتن نداد...غروب، قهوه داغ، رودخونه کرج، دلتنگی دوری و بوی شيرينی داغ..

سالهای آخر دبيرستان بود، يه روز داغ تابستون، سال پنجاه و شش، يه سال قبل انقلاب، تو خيابون آبان جنوبی.. تنها داشتم از تو کوچه روبروی چلوکبابی نايب فعلی (اونموقعها هنوز اونجا چلوکبابی نبود) می رفتم به سمت خيابون بهجت آباد، بوی قهوه و شيرينی داغ خورد تو دماغم

يه خونه قديمی بود، پشت شيشه آشپزخونه به زبون فارسی وفرانسه (فرانسه که حاليم نيست ، حدس زدم) نوشته بود" پذيرائی با قهوه فرانسه وشيرينی"

يه آشپزخونه کوچولو با يه ميز چوب گردو، گرد و کهنه، يه خانم شصت ساله با موهای خاکستری با چشم های آبی روشن، مهربون و تميز، مثل همه مادربزرگای مهربون

خيلی ديگه اونجا می رفتم ، شده بودم نوه هرگز بدنيا نيومدش، هر وقت می خواستم جلو دوستام کلاس بذارم، اونجا بودم

اسمش اوا ، فرانسوی بود ، سال 1937 با يه ايرونی خوش تيپ که رفته بود پاريس درس بخونه ازدواج کرده بود، پسره با همسر خوشگل فرنگيش بدون اتمام درس، با يه دنيا عشق و خوشبختی برگشته بود ايرون ، تو شاآباد يه کتابفروشی اجاره کرده بودن و با هم می چرخوندنش، سی و پنج سال بعد، سال پنجاه ودو آقا رفت از دنيا...

غصه رفتن هوشنگ و خاطره سالهای پر از شادی توی اون خونه کهنه، پا بند اونجا کرده بودش ، فقر، از دست دادن کتابخونه اجاره ای که بدون هوشنگ ديگه صفا نداشت، باعث نشد که برگرده به وطنش، اصلا وطنش ديگه ايرون بود..

از وقتی رفتم تبريز دانشگاه، کمتر اونجا می رفتم، هردفعه می ديدم فقيرتر و پيرتر می شه، ولی شيرينی هاش هميشه خوشمزه بود، وبوسه هاش روی پيشونيم، مهربون تر

رفتم سربازی، جبهه، جنگ، غصه های خودم و فراموشی..

تازه جنگ تموم شده بود، يه روز جمعه، غروب، ياد اون افتادم، فوری رفتم اونجا، خونه کهنه پر از عشق حالا يه خرابه بود، بدون سقف، همسايه ها به کمک سفارت فرانسه سال قبل اوا رو به خاک سپرده بودن، هيچوقت قبرشو پيدا نکردم..

اوا رو هيچوقت يادم نمی ره، قهوه داغ ، شکلات تلخ...

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

رشته های پنبه شده

حالا هر چقد می خوای رشته های پيوندتو با من پنبه کن.
دوست خوب من، اگه پاره بشه اين طناف پيوند من و تو ، من بازم گره اش می زنم، طناف کوتاهتر می شه و فاصله من و تو کوتاه تر...
من دوستـامو هميـنجوری از سطـل ماست پيدا نکردم که... ولشـون هم نمی کنم
من آويزون شما دوستامم، واسه زندگی.. حالا يکی شکر خورده به ما چه!

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

خاطرات


گاهی آدم تو يه اتاق تاريک گير می کنه و دلش از غصه می پوسه.
آخه لامصب! بعضی وقتا بدجوری می ری تو لک و دلتنگی مثه يه بختک هوار می شه رو دلت...خودمونيما، اينجوری نوشتنم کاری داره؟!
تو هر اتاق تاريک خاطراتی از خوشی ها و سرزندگی ها مثه يه پنجره منتظرتن، کافيه که پنجره خاطرات خوشو باز کنی.. پشت پنجره، يه شاليزار سبزه، با يه عالمه زندگی، با من. هميشه اين خاطراتو زنده نگهدار و هر روز کتاب خاطرات خوشو قطورتر کن. چه فايده ای داره خاکستری نوشتن؟

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

ASIMO


اولش اين خبرو تو وب سايت آسمون ديدم ، بعد که رفتم دنبال بقيش ، ديدم عجب روبات با حالی اين کمپانی هوندا ساخته
خلاصش اينه که ، اين آدم مصنوعی ، روز سيزدهم مه تونست ارکستر سمفونی ديترويت و رهبری کنه ، من که موسيقی حاليم نيست ، ولی می دونم کار رهبری ارکستر ، يه کاره هنری و احساسی ، نه يه کار تکنيکی ، آخرش يعنی ، يه جورائی (نمی تونم چه جوری) اين روبات احساس داره يا احساسی عکس العمل نشون می ده
اسمشو گذاشتن ASIMO اين هم مخفف Advanced Step in Innovative Mobility هستش
آدم ياد آسيموف می افته ، اسحاق آسيموف يه داستان نوشته بنام انسان دويست ساله که تو اون داستان يه روبات همينجوری اتفاقی دارای احساس می شه ، و کم کم تبديل به انسان می شه ، يه عالمه به انسان ها کمک می کنه و خودشو انقد تغيير می ده که حتی دارای بدن انسانی هم می شه ، ولی جامعه بشری ، با اينکه به اون خيلی بده کار بودش، چون اون جاودانه بود و مرگ نداشت ، اونو بعنوان انسان قبول نمی کنه ، تا اينکه اون تغييری در ميکروپروسسورهای مغزش می ده ، که آروم آروم ظرف يه سال بميره ، که شايد قبول کنن اون آدمه
ماها گاهی اوقات يه کارهائی می کنيم ، تا مردم قبول کنن آدم نيستيم... بگذريم
ASIMO جان ، به جامعه انسانی خوش آمدی ، شايد تو آدم باشی