۲۱ آذر ۱۳۸۷

ای کاش می توانستم


کاش می توانستم ، قطره آبی بودم ، بر لبان تشنه ات

يا که برگی بر ، چتر سايه نيمروز

يا که صدای آواز سينه سرخی در برف

که افيون بهار بودم در دل شب

کاش تکه ای از اسباب بازی آتش بازی کودکانه

که می سوختم برای پوزخندی

يا نخ پرک بادبادکی آويخته به سيم های برق

بوی علف ، از لگد کوب سم اسبچه های خزر

شايد مرا سرنجاميست ، نويد طلوع

آن کرم ، خواب پرواز را هم نمي ديد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

"آن كرم ، خواب پرواز را هم نمي ديد ."

چه جمله اي ، چه مفهومي و لحظه پرواز چه زيباست وقتي از توانايي هاي خودت در عجبي !