گاهی آدم تو يه اتاق تاريک گير می کنه و دلش از غصه می پوسه.
آخه لامصب! بعضی وقتا بدجوری می ری تو لک و دلتنگی مثه يه بختک هوار می شه رو دلت...خودمونيما، اينجوری نوشتنم کاری داره؟!
تو هر اتاق تاريک خاطراتی از خوشی ها و سرزندگی ها مثه يه پنجره منتظرتن، کافيه که پنجره خاطرات خوشو باز کنی.. پشت پنجره، يه شاليزار سبزه، با يه عالمه زندگی، با من. هميشه اين خاطراتو زنده نگهدار و هر روز کتاب خاطرات خوشو قطورتر کن. چه فايده ای داره خاکستری نوشتن؟
۲ نظر:
ای گفتین، ای گفتین
چرا بذاریم دلتنگی بختکه دلهامون بشه؟؟
ای مردم پنجره هارو بازکنین، به تمامه سبزیهای پشت پنجره نیگا کنین..
راستی درست همون موقع هم بجای ما ثناکنین.......
از ابتدای آن ناگهان که آمدیم، همیشه گوشه ای از دنیا به دست می آیدو از دست می رود، اما اگر فردا نمی امد تا ابد کنارم می ماندی...
حال دقایق را ورق می زنم...خاطراتی در درونم است...همش تو...همش خالی...یا به نوعی جای خالی تو...
اما می رسه...یه روزی..یه جایی..یه کسی..یه چیزی..یه جوری...
فقط صبر..."می دانم که می توانم"
و همیشه حرفهاییست برای نگفتن......
برقرار باشید...
ارسال یک نظر