
چه قشنگ می شه نوشت از لحظات تنهائی
اونموقع که فقط خودتی و خدا ، اون موقع ها ئی که ، می شه به پشت سر نگاه کرد ، لحظات از دست رفته وبه پيش رو و باقيمانده عمر، حتی اگه لحظه ای...
از الان تا ابديت وقت هست ، عجب دنيای با حاليه ، شيرينی لبخند فرزند ....
طعم خوش خدا رو داشتن و در دريای محبت يه حس قديمی آراميدن...
واقعا اين خدائی که من دارم...
واز همه بهتر طعم توت فرنگی
۱ نظر:
با خودم فکر مي کردم تحقق رويا هايم غير ممکن است ، اما خدا گفت :هر چيزي ممکن است...گم شده بودم ، گيج بودم ، فکر مي کردم هيچ وقت جوابي پيدا نخواهم کرد ، اما خدا گفت : من هدايتت خواهم کرد...خود را باختم ، فکر مي کردم نمي توانم ، از عهده اش بر نمي آيم ، اما خدا گفت : تو از عهده ي هر کاري بر مي آئي..غمگين بودم ، احساس کردم زير کوهي از نا اميدي گير افتادم ، اما خدا گفت: غم هايت را روي شانه هاي من بريز..بار گناهانم رنجم مي داد ، براي کار هاي بدي که کرده بودم از خود عصباني بودم ، اما خدا گفت :من تو را مي بخشم...از خودم بدم مي آمد ، فکر مي کردم هيچ کس مرا دوست ندارد ، اما خدا گفت :من به تو عشق مي ورزم..گريه مي کردم ، زيرا تنها بودم ، اما خدا گفت : من هميشه با تو هستم
ارسال یک نظر