۰۶ اسفند ۱۳۸۶

چه جوری بايد از خواب پاشد


خـــــــب .... هر کس صبح يه جوری از خواب پا می شه ، يکی با خميازه و کم کمک ، يکی با صدای زنگ موبايلش ، يکی مامان جونش بيدارش می کنه ، يکی هم مثل من از گشنگانی..

منظورم ايناش نيست ، نه اصلا ! .. ديروز غمبرک زده بودم که: " از من کسی بدبخت تر نيست .اون از مادرم ،اين هم از کسی که ادعا داره دوستم داره، زنک خالی بند! همشون بارن واسه اين غم های تلمبار و..."

بريز دور همه اينها رو! نمي بينی صبح ، کيا به عشقت بيدار می شن؟ گرمت نمی کنه صدای من، يخچال!؟

بی اشتهائی صبح رو بذار کنار وگشنه پاشو واسه صبحونه، آغوشتو باز کن واسه محبتی که همينجوری قلمبه مال توئه..
بيرون پنجره يه دنيا منتظرته، يه دنياي سبز که فقط مال توئه..


۰۵ اسفند ۱۳۸۶

بندرکياشهر







يه جای فوق العاده در استان گيلان ، با فاصله ای ده کيلومتری از لنگرود ، کنار يه خليج رويائی ،بندری زيبا با مردمانی که کار اصلی اونا ماهی گيری وکشاورزيه ،،،،،، منتظر شماست
از طرف جاده لشت نشا به حسن رود ، تو جاده انزلی هم راه هست و چه مسير قشنگيه اين راه
قديم قديما ، بهش می گفتن حسن کياده ، کنار يکی از شاخه های سفيد رود قرار داره ، در اصل خليج کياشهر وجزيره های کنارش ، تکه ای از دلتای سفيدرودن

آب شيرين سفيد رود ، در اين خليج بدام می افته ، وبيشتر به يه مرداب شبيه ، تا يه تيکه از دريا ، پر از نيزار و تيکه هائی از خشکی که سبزه سبزه

از وسط مرداب ، يه مسير چند صد متری رو ، مثه اسکله تخته کوبی کردن ، که غروبا جون می ده واسه قدم زدن ، زير پاتون ماهی ها ورجه وورجه می کنن ، آخر مسير چند تا رستوران و قهوه خونه تو يه جزيره ، لب دريا هست ، که خودش عالمی داره ، يه سر بزنيد ، خوشتون می آد

۰۴ اسفند ۱۳۸۶

صبحونه


من اصا صبحها با گشنگی از خواب پا می شم ، دخترام هم همينطور ، هميشه هم طالب يه صبحونه گرميم ، وغذای حسابی، نه اينکه همسرم مجبور باشه بلند شه ، يه ساعت برا صبحونه ما وقت بذاره ها ، نه ، اصا

پنج صبح پا می شم ، سماورو آتيش می کنم ، از شب قبل تصميم گرفتم چی روبراه کنم ، پوره سيب زمينی ، کباب دل و جگر ، کتلت داغ وتازه ، قارچ سرخ شده در کره وديگه حداقلش املت گوجه فرنگی و تخم مرغ

يه موقع ها که می رم استکهلم ، خونه عمه کوچيکه ، اون هم پا به پای من ، صبحونه خور می شه ، اونجا بيکن و نيمرو می چسبه ، با سيترون پپر ، با يه قهوه تلخ سوئدی ، بخصوص تو صبح های سرد قطبی ، بعدش وقتی من بر می گردم ايرون ، بايد وزن کم کنه

دخترام و من حسابی صبحونه رو می خوريم ، همسرم نه ، اون مواظب وزنشه ، ولی ما سه تا نه ، زنده باد گرمی محفل يه صبحونه توپ توپ

۰۲ اسفند ۱۳۸۶

غروب


غروب ، اشتباه کردی اصلا نمی خوام از غم و غصه بگم ، تو سايت های ايرونی فراوونه ، تا دلت بخواد آه و ناله ، کسری يار ، اشک شور و دل خون
جون من يه توکه پا ، بيا نشتارود ، غروب تازه زندگی شروع می شه ، اول چراغای کلبه روشن می شه ، آتيش شومينه برقرار ، مخصوصا اگه جای کنده های درختای خشک شده پرتقال ، سر شاخه های باقيمونده ، نارون يا افرا رو بسوزونی ، صدای جرق جرق آتيش ، کباب می کنه دل های عاشقو
صدای زوزه شغال های مازندرونی ، که غوغاست.. عوعوی سگا ، می ياد به استقبالشون
زنجره ها ، جيرجيرکا ، که بساط ارکستر و می زارن
از تراس بالا ، يه نگاه بندازی تو شاليزار پشتی ، چشمای فسفری ريزو درشتی و می بينی ، که هی اينور اونور می رن ، راسو ، شغال ، گرازو... گرگ ... نه گرگ فکر نکنم باشه
خلاصه غروب اول زندگيه ، بر عکس تهرون ، اونجا تا صب بيدارم
يه چائی داغ ، زير نم نسيم

۲۸ بهمن ۱۳۸۶

نشتارود(مرداب نشتارود)


مرداب نشتارود و اگه بخوايم با مرداب انزلی يا ميان کاله مقايسه کنيم ، خوب ، خيلی کوچيکتره ، اما جذابيت های خودشو داره

مرداب چسبيده به شهره ، تقريبا تمام کوچه های شمالی جنوبی شهر ، آخرشون با مرداب بن بست می شه ، طول مرداب سه کيلومتره ، وعرضش ، از سی و پنج تا پنجاه متره ، با اينکه زياد پهن نيست ، ولی عمقش تا ده متر هم می رسه ، وسط مرداب چند جا ، جزيره درختی از وسط آب سر در آورده که بی نظيره

مرداب محل تخمگذاری ماهی های کپور ، سفيد ، کفال و اردک ماهيه .... فصل زمستون هم می تونی مرغابی وخودکا رو اونجا ها پيدا کنی

اطراف مرداب و بگردی ، جاهای با حالی واسه ماهیگيری هست، اگه يه روز صبح زود ، ديدی يه نفر به يه درخت تکيه کرده ، داره هم کتاب می خونه ، هم سرگرم قلاب ماهیگيریش و يه کلاه پردارهم سرش گذاشته ، خوب ، بينگو ، اون منم ، عاشق اونجام

۲۵ بهمن ۱۳۸۶

نشتارود

يکی از قشنگترين و دنجترين شهرهای ساحلی ، همين نشتارود هستش ، ساحل زيبا وتميز ، شهر فقط در امتداد ساحل کشيده شده ، با فاصله ای بسيار کوتاه به جنگل می رسيد ، و بلافاصله ، منطقه کوهستانی و پردرخت ، در فاصله کوتاهی از مرکز شهر ، مرداب نشتارود قرار داره ، دست نخورده ، غير صنعتی ، با جک وجونورهای کمياب وزيبا
باز می نويسم از نشتارود

۲۳ بهمن ۱۳۸۶

مادرم


اين هفته با مادر رفتم شمال ، مدت ها بود يه دل سير با مادر حرف نزده بودم ، فکر می کردم ، يه کم دلداريش بدم ، بخاطر رفتن مادربزرگ ، گفتم با اين سفر دوتائی ، يه خورده دلش بازشه ، از اون حال و هوای غم در بياد

ولی نه ، اين او بود که باز منو گرم می کرد ، باز مواظب من بود ، غم بود دريای دل مادر ، ولی باز اون بود که غصه هارو از دلم می شست

ازهمه چی حرف زديم . از اينکه هر کس برای من عزيزه ، واسه اونم عزيزه ، چقد لذت بردم ، غم همه کس رو خورديم ، توشاديه فک و فاميل شريک شديم ، چه چهل و هشت ساعت باحالی بود

۲۰ بهمن ۱۳۸۶

فراربزرگ


گاهی آدم کارائی می کنه که فقط می شه گفت خريته : خوب ما هم ديشب از اين کارا کرديم ، چيه ، چرا اخم می کنی ، به پاشوره زدن که ماليات نداره


شب داشتم همينجور هلک هلک ، تو اوتوبان شلوغ ، تو لاين وسط ، رانندگی می کردم ، يه وانت نيسان ، از سمت راست کوبيد به ماشينم و سبقت گرفت ، تا اومدم به خودم به جنبم چند ماشين رد کرده بود ، شمارشو نديدم ، کله خریم گل کرد و همچين با چندتا لائی کشيدن انداختم پشتش ، پلاکش گل مالی شده بود ، احتمالا دزد بودن ، با بوق زدن ، خواستم نگهش دارم ، ولی اون سرعت و زياد تر کرد و فاصله گرفت ، دوباره رگ اصيل شوماخری بيدار شد ، جلدی دوباره بهش رسيدم ، يارو نمی تونست در بره ، بدجوری گير کرده بود ، از اوتوبان زد بيرون ، منم سپر به سپر چسبيده بودم بهش

راننده تنها بود ، قلچماغ بنظر نمی اومد ، حريف بودم ، رفت تو يه کوچه فرعی و خلوت ، اولش ترسيدم ، يواش کردم ، بعدش به خودم گفتم: من بچه خيابون نواب ، از يه گرو گور کم بيارم؟ زد بغل ، منم چسبوندم به در راننده ، مثلا اوستا بازی در آوردم ، پريدم پائين

چشمتون روز بد نبينه ، از در سمت شاگرد ، نفری که تو صندلی فرو رفته بود و ديده نمی شد و خيلی هم گردن کلفت بود با يه چماغ پريد پائين ، راننده هم از همون طرف با يه دشنه اومد پائين ، هردو تا هم يه نيشخند می زدن ، يعنی جوجه ، چيه ، فرمايشی بود

مرگ و جلو چشمم ديدم ، داشتم دو دقيقه پيش تو ماشين گيتار ملودی گوش می کردم آ ، به همين راحتی يعنی ما مرديم ، حالا من که خيلی کار دارم

راننده دستی ماشينشو نکشيده بود ، ماشينش عقب عقب تو سر پائينی دور گرفت ، راننده دوئيد دنبال ماشين ، اون يکی هم با نگاه ، راننده رو دنبال می کرد ، عصايی قفل فرمون و از رو صندلی بغل برداشتم زدم رو دست يارو ، چوبش افتاد ، دستشو گرفت و از درد خم شد ، آدرنالين بود که تو خونم از طريق غدد مربوطه ريخته می شد ، پريدم تو ماشينم و د درو ، تو آينه نگاه کردم ، وانت افتاده بود تو يه جوب گنده ، يه لنگش هوا بود ، اون يه کی هم مشغول دستش بود

تو پارکينگ خونه ، هنوز زانوهام از ترس می لرزيد ، اومدم پائين ، سپر جلو يه کم خط افتاده بود ، ولی خودم خال بر نداشته بودم ، عجب کاری کرده بودم ، اصا بنده از اين ببعد بچه ناف محله سوسولام ، هيچم دل و جراًت ندارم

۱۵ بهمن ۱۳۸۶

کيک تولد وسط جاده


داشتيم می رفتيم کلبه ، روز تولد يکی از دخترام بود ، بخاطر سفر ، سر حال بود ، ولی شايد از اينکه جشن تولدی در کار نبود ، يه کم دلخور، رسيديم رستوران دنا ، بعد تونل کندوان ، دو تا ماشين بوديم ، رفتيم به قصد خوردن شير شکلات داغ ، جاده سردو يخبندون بود ، می چسبيد اينجورچيزا

وسط نوشيدن شيرو شکلات و قهوه ، يکی از گل های همراهمون ، اين کيک اشتهآورو با شمع روشن ، گذاشت وسط ميز ، دخترم يکه خورد و خيلی کيف کرد ، تمام مردم تو رستوران ، غريبه ها ، از کيک بی نصيب نموندن ، يه تولد غيرمنتظره ، بدون کادو ، ولی يه رنگ و با حال ، شايد بهترين تولد دخترم بود

۱۴ بهمن ۱۳۸۶

يه صبح سبز


حتم دارم مادر بزرگ تو يه باغ سبز ، بازم مشغول به مهربونی هاشه ، با ما که بود ، اينجوری بود ، يعنی هر کاری می کرد ، رد پای گل بنفشه داشت

چرا من اينجوری نباشم ؟

امروز تصميم گرفتم ، نفس که می کشم ، قدر اکسيژن هوا رو بدونم ، قدر دوستامو بدونم ، قدر سردی هوا ، قدر ترافيک تهرون ، قدر دشمنامو هم بدونم ، اگه اونا نبودن ، چطوری محبت معنی پيدا می کرد

ای ای ا ی ا ی پنجره ، تو اين هوای سرد هم ، باز بودنت بهتر از بسته بودنته ، امروز بايد با همکارام مهربون تر باشم ، حتی با....

چقد سنگينی بار اين زندگی رو از دوش عزيزام بر می دارم ، منو می بينن ، خوشحال می شن ، يا حالشون بهم می خوره

در رد پای من اگه اثری از گل بنفشه نيست ، اقلاکن ، با يد يه چندتا علف سبز شه

اونائی که دلخورن و چی کار کنم ؟
عکس و يکی از همکارای خوبم گرفته ، با اجازه

۱۳ بهمن ۱۳۸۶

يه صبح اميدوارکننده


چقد ما تهرونی ها زود به همه چی خو می گيريم ، امسال که برف بی داد می کنه ، روزای اول اصا نمی تونستيم رانندگی کنيم ، ولی امروز صبح ، حال کردم ، رانندگی ها با دقت ، مراعات همو می کردن ، ماشينا ترمزای بی خودکی نمی کردن ، اونايکه که سرچهارراه ، موقع گردش بچب ، ليز می خوردن و گير می کردن ، بقيه بوق نمی زدندو راه می دادن

يعنی می شه ما هم رفتارای اجتماعيمون درست شه ، نمی دونم ، ولی از گذشته اميدوارترم ، يعنی اين بچه های سرزمين آفتاب ، بالاخره ياد گرفتن

يکی يه روزی می گفت


ما مالک زيباترين سرزمين خدائيم

زيباترين اسبان

افق در سرزمين ما سبزاست

زيباترين زنان و مردان

ما عاشق زندگی هستيم

و عاشق زيبائی

وخورشيد در آن عاشقانه می تابد

برکت ، حتی رفتن مادر بزرگ


درسته که با رفتنش يه دنيا غم رو دلم نشست ، يه دنيا حسرت ، از لحظاتی که خوب قدر اونا رو ندونستم...می دونستم اينطوری می شه ولی تنبلی ، خريت ، نذاشت سير ، روزای آخر ببينمش
خيلی ها همدردی کردن ، من که باور کردم.. اصلا بنظر تعارف نمی ياد... انگار تو دنيا تنها نيستم... چه دوستای خوبی ، درست اونموقع که فکر می کنی ، داری تو مرداب غم و غربت غرق می شی ، دستای با محبت فاميلا ، همکارا و دوستا ، پس کلتو می گيره ، می کشتت بيرون از غصه
خيلی با محبتيت ، مخلصه همممتون