۱۰ دی ۱۳۸۶

کندوان ، غارنشينان قرن بيست ويکم







آذربايجان که فقط آب گرم و ال گولی نيست... نه اصلا.... تبريز و برو سمت درياچه اروميه ،... نرو سمت بندر شرفخانه.... راه اصلی رو ادامه بده ، از آذر شهر که گذشتی ، می رسی به اسکو ، در کوهپايه های غربيه سهند پرشکوه... يه شهر کوچيک کشاورزی.. محصول اصلی ، پياز و دام زنده... يکی از سوغاتی ها ی اسکو ، آب معدنی کندوان هستش.. می گن واسه دفع سنگ کليه خوبه ، نمی دونم .. و اما ده کندوان ، دورو بر اسکو


اصلا همچی چيزی نديدی.. يه روستای کوچولو که از يه سری غار و پرتگاه تشکيل شده ، فکر نکنی مردم عصر حجرين..نه نه اصلا ، خيلی هم آگاه و امروزيند.. تازه قدر جاذبه های گردش گريه شهرشونو می دونن

موقعی که هولاکوخان مغول (نوه چنگيز خان) ، به اطراف تبريز حمله کرده بود ، يه عده ، تو غارهای آهکی اطراف اسکو پناه گرفتن ، از اون موقع ، اساس ده کندوان ريخته شد

فکر نکنی ، خونه مردم مثه سوراخ موشه ها ، نه بابا... تو دله کوه ، يه خونه کامل ، با تجهيزات امروزی ، اتاق پذيرائی ، حمام ، اتاق خواب های مجذا ، راه روها وسرداب هائی که ده ها نسل استفاده می شه ، همه با تيشه ، لابلای سنگ ها و صخره ها کنده شده ، .و

و يه هتل ترو تميز در دل سنگ ، با رستوران و قهوه خونه سنتی ، آدم و ديونه می کنه ، شاهکاره ، يه سری بزن






۰۸ دی ۱۳۸۶

سبزترين قرمز دنيا




عجب چيزه بدی اين ماشين داری ، آدم خدائيش از مردم دور می افته ، بخاطر اينکه خيلی سرم شلوغه ، همش دارم می دوم ، با اين ماشين ، بنزين هم يه جورائی جوره ديگه ، ولی چون طرح ترافيک ندارم ، چار شنبه ائی که رفته بودم توپخونه ، مجبور شدم با مترو برم ميرداماد ، قرار کاری داشتم ، ديرم شده بود ، وقتی از مترو پياده شدم ، بدو چار پله يکی از پله ها بالا رفتم ، يه چيزی ديدم که بعد قرارم تندی برگشتم ايستگاه... چی ديدم ؟ زياد جو نگيردتون ، هیچی ، يه قرمز ديدم که خيلی سبز بود ، پايگاه اهداء خون ، همين ، از آخرين باری که خون داده بودم هشت سال می گذشت... ای ای ای


يعنی سبز بودن فقط تو جنگل گشتن و حال کردنه ، يه واحد خون دادم ، خيلی هم حال کردم... دستکم يه نفر يه خدا پدرآمرزيدگی بهمون می گه


يه عده می گن تور گردشگری بزارم.. اگه بگم بريم خون اهداء کنيم ، می آيد... بگم بريم کهريزک چطور... ادای آدم خوبارو هميشه در می ارم... چقد واقعا سبزم... يا فقط رنگ سبز زدم رو سياهيم.. گاهی وقتا... بايد مترو سوار شد... اتوبوس... بريم يخورده ، فقط يه خورده.. چند وقته کار خوب نکرديم


تو کافی شاپ قهوه داغ و شکلاته تلخ که پا نشد واسه حرفای قلمبه سلومبه سبز زدن

۰۲ دی ۱۳۸۶

تپه باستانی نوشيجان ملاير


دخترک فارغ ازآن همه گوشزدهای مغ بزرگ ، خيلی از ديوارهای دژ دور شده بود... فصل برداشت جو گذشته بود... با خواهر بزرگترش بدنبال خوشه های جا مانده از خرمن بودند... هردو نواری سپيد ، يعنی که ما خادم آتشکده اهورامزدا هستيم ، بر پيشانی داشتند.... فردا در آتشکده جشن مهرگان بود... می خواستند خوشه ها را پيشکش امشاسپندان خاصه کنند...

نفير شيپور خطر تمام لذت ان روز را در يک آن به مسلخ برد...هم همه دهشتناکی سراسر دشت را در سکوت غريبی خفه کرد... با آخرين توانی که می توانست ، بسوی دژ دويد ، صدای سم سواران آشوری از دور هر لخطه قويتر شنيده می شد... گرمای نفس اسب را بر پشت گردنش حس می کرد... آه يزدان پاک... او آخرين نفری بود که از دروازه گذشت...دروازه بی رحمانه بسته شد... اگر اندکی درنگ می کرد ، قوزک پايش در لابلای تيرک ها خرد می شد...

گرمای امنيت دژ او را بياد خواهرش انداخت.. فريادش از پشت ديوارهای ضخيم دژ به گوش می رسيد...از پله های دژبان بالا جهيد... فقط توانست رنگ سبز ردای خواهر ، بر پشت اسب اشوری که در پس تپه غربی گم می شد ، را لحظه ای ببيند.... چند روز ديگر او کالائی در بازار نينوا بود

....... فک کرديد ديدنی های اين سرزمين آفتاب فقط جاده چالوسو جاده هرازه... نه بابا خواب ديدی خير باشه... همدونو بری سمته ملاير ده کيلومتريه ملاير ، جاده نوشيجان هستش ... همون اول جاده ، تپه باستانيه نوشيجانه... اين تپه وسط يه دشت سرسبزه که قدمتی سه هزار ساله داره...

کاملا آتشکده و انبارهای دژ سالم بيرون آوورده شده... اشيا چند هزار ساله... حتی دستبندهای اون دختر بادپای ماد اونجاس ... نمی خوای بری دلداريش بدی....گفتی آره ، خيلی با حالی پس

۲۷ آذر ۱۳۸۶

نقش سنگ فتحعلی شاهی در جاده هراز




کوچيک که بودم يه روز که منو بابا ودوتا از داداشام داشتيم از جاده هراز می رفتيم شمال ، بعد از گذشتن از پلور وسط تونل دومی (تونل وانا)پنچر کرديم ... اونجا تو تونل نگهداشتن خيلی خطرناک بود .. همينجور با لاستيک پنچر تا بيرون تونل اومديم.... بابا اومد زاپاسو عوض کنه ...اه..اونم باد نداشت



بابا مونده بود چی کار کنه...صد متر جلوتر يه قهوه خونه بود ...بابا رفت به شاگرد قهوه چی پنجاه تومن داد که اون برگرده بره پلور ، پنچری رو بگيره ، جلدی برگرده...مونديم وسط جاده



اون موقع ها مثه همه پسربچه ها ، بابا قهرمانم بود.. اون بود که جوابه همه چی رو می دونست ...چند ماه پيشش رفته بوديم اصفهان...جانم جان بابا چقد می دونست از صفويه ، از دربار شاه عباس و از زدوبندهای خان های قزلباشو ايلچی های شاهسون...سياست کردن سرکشان و شورشيهای ايلاتی ....بابا با يه دنيا اطلاعات حالا اونجا بود ، وسط جاده هراز



يه کوره راه کنار تونل بود ، بابا گفت سال 1332، آقا(پدر بزرگم) ، زمانی که اون بچه بود ،اونو آوورده بود پلور برا هواخوری.. چندروزی که اطراف پلور و لاريجان گشته بودن ، اومده بودن اينجا...تونل اونموقعها نبود... از همين کوره راه رفته بودن کنار دره ، (ما هم همون راه پدربزرگو بابارو رفتيم)... اونور دره يه کتيبه بود... فتحعليشاه سواره اسب بود ويه مشت مهتر و حشم پياده از پشت سرش می رفتن... بابا غمگين بود ، وقتی تعريف می کرد ، اونموقع... زياد روابطش با پدر بزرگ خوب نبود ، کتيبه باسمه ای بود.. مثه همه چيزای قجرها... ولی برای من يه نشونیه...دوست دارم اونو يه روز نشونه نوه هام ، نتيجه هام...بدم
عکس کتيبه از سايت جامعه گردشگری ايران

سنگ نوردی در هزارچم













جاده چالوسو سرپائينی که از کندوان بيای پائين ، می رسی به سياه بيشه ، يه کم جلوتر تاسيساته سد ذخيره سياه بيشس که خيلی بدرد خوره ، شايد یه روز در موردش نوشتم ، حالا اينجارو داشته باشيد.... تا بعد بگم






از اونجا هفت کيلومتر بری جلو ميرسی اول هزار چم ، سمت غرب جاده يه ديواره سنگی جنگلی با يه عالم آبشارو پرتگاهو درختای ، زازالک و بوته های تمشکو توسکای سياهه ، خيلی وسوسه کنندس... حالا برگرديم سياه بيشه






اگه ماشينو تو پارکينگ کارگاهه ساختمونی پارک کنی وبری انور دره ، می تونی يه راهه مالرو کم رفتو آمدو پيدا کنی ، که با يه شيب ملايم ميره سمته شمال ، درست راسته جاده چالوس





بعده يه پياده روی چار ساعته ، می رسی درست بالا سره هزار چم ، حالا سنگنورداش بيآن جلو... يه فروده هفت صدمتری با طنافو ميخ و گيرهو خلاصه همه دمو دستگاه... بعدش





بگردن اونا که رفتنو ميگن... می گن خيلی با حاله... چند تا طاقچه برا استراحته شب برا چند چادوره دوسه نفره داره ، اما چادورا ، بايد اتصال و محار داشته باشن





اوناش که اهله هولو تکون نيستن ، می تونن از همون بالا جاده مالرو رو برگردن تو جاده چالوس ، برن سره پيچ اول هزار چم ، رستورانه هزارچم ، يه سه تا اطاق داره واسه غيره سوسولا... ای بدنيس برا اجاره، از اونجا می شه از فاصله سيصدمتری فروده سنگ نوردای دليرو با يه دور بين دوچشمی معمولی واسه سه روز دنبال کرد ، اونم حالش کم نيس


عکسه سنگ نورديه از خبرگزاريه مهر

۲۶ آذر ۱۳۸۶

خيابون نواب


من بچه خيابون نوابم ، پدرو مادرم هم اونجا به دنيا اومدن... تا همين چند سال پيشک بافت قديميشو داشت ، ولی چند ساليه شده يه اوتوبان زشت ، هنوز خونه مادر ، همونجاست ، با همون گرميه بچگی ها ، با يه نيش گاز از سره خيابون آزادی می رسيم بهش ، ولی چه فايده...ايييی


اونموقع ها اول می رسيدم چار راهه لولاگر...يه در مونگاه اونجا بود مامان هميشه کوچيک بودم واکسنامو اونجا می زد ، از اونجا هر وقت رد می شدم ، ياده واکسن می افتادم


يه کم پائينتر سه راه هاشمی بود..... خيلی وقتا اونجا فوتباله تيغی می زديم ، گاهی وقتا هم کار به کتک کاری هم می کشيد

تقاطع خيابون سپه با خيابون نواب اسمش چارراهه گلکار بود، اونموقع پادگان باغشاه دو تيکه نشده بود ، در اصل اونجارومی گفتن سپه غربی.... کمی پائين ترک چهارراهه مرتضوی و چهارراهه اناری...اونجا ميوه فروشا بساط می زدن.... تو اون منطقه ، اونجا از همه جا ميوه ارزونتر بود.... چارراهه بعدی خيابون سينا همون محله ما بود

محله برا خودش حرمتی داشت.. کاسباش خوش انصاف بودن.. کلمه بچه محل خودش افتخاری بود ، ناصر حجازی ، حميد درخشان واکبر افتخاری از کوچه پس کوچه های اونجا رفتن تيم ملی فوتبال... راستی محمد نصيری وزنه بردار افسانه ای دهه شصت هم بچه اونجا بود..... اييييی

اما حالا محله مرده ، غير خونه مادری ، همه رفتن ، همه چی غريبس.... لهجه کلوم من ديگه پاسخ نداره... هيشکی تيکه های منو نمی فهمه... همه مهاجرند..... هيشکی حرمت نداره .... انگار تو محل خاک مرده پاشيدن.. کاشکی اينجا هم مثه کوچه ابشار بود

۲۵ آذر ۱۳۸۶

حوا بخونه برمی گرده




خوب حوا خووب می نويسه آخه ، ما هم می چاپيم




من از بس که سرک کشيدم و ديدم چيز جديدي نذاشتيد خسته شدم آخرش براي اينکه دست از پا دراز تر بر نگردم و کنف نشم خودم يه چيزي مي نويسم و مي رم فقط براي خالي نبودن عريضه





جونم براتون بگه ؛داشتم فکر مي کردم تکنولوژي هميشه هم بد چيزي نيست ، به خصوص وقتي مقادير متنابهي گوشت کوبيده از سر کاربر مي گردي خونه ،صداي ماشين ظرفشويي و لبلسشويي از طنين هر آبشاري زيباتره، اونم وقتي تو مي توني در کنار شيندن صداي دل انگيزشون ني ني تو بذاري رو پات و به جاي اينکه کف ديگ و با سيم بسابي و لباسا رو تو تشت بچلوني - اون لپاي خوشگلش و اينقد ماچ کني که سرخ بشه و از اينکه توبرگشتي خونه و اصولا مامانشي ، به دامان خدا پناهنده بشه ،اونم از نوع اجتماعيش ، واي چه کيفي داره وقتي مي خوام بهش ياد بدم بگه دستگيره ....اونم مي گه دايي گيره ، اونوقت برق چشماي دائيش ديدنيه که باد مي کنه و مي گه آخجون سر همه چي مي گه دائي، فداش بشم الهي





داشتم فکر مي کردم خدا پدر و مادر اون ور آبيا رو بيامرزه که وقتي تنبليشون مي گيره يه فکريم براش مي کنن حداقل اسباب رفاه ما جهان سوميام صدقه سر اونا فراهم مي شه





خدا به دنيا رحم کرد چون اگه قرار بود ما واسه تنبليام اختراع کنيم هنوز داشتيم از پنجول به جاي واژه زيبا و کار راه انداز چنگال و از برگ دخت نخل به جاي کلمه راحت و بي دردسر جارو استفاده مي کرديم واقعا خدا پدر هر چي تنبل خوش فکر و بيامرزه ، بعد داشتم فکر مي کردم که فکر کردنم خوب چيزيه اگه آدم وقتشو داشته باشه!!!!!!!!!!!!! تموم شد

۲۴ آذر ۱۳۸۶

احسان خواجه اميری





سالها پيش بود ، نوجوون بودم ، من اونموقع زياد از آهنگای ايرج خوشم نمی اومد.. حاليم نبود ... مادرم نرس بخش کود کان بود.. آره امروز ايرج بجه کوچولوشو آوورده بود بيمارستان بستری کرده بود ، اسمش احسانه حالش خيلی بده ، .....


همه جی عالی بود . يکی ار بهترين (يااصاٌ بهترين ) کنسرتی بود که من تو ايرون رفتم. نور پردازی عالی بود.. نوازنده ها بهترين بودن.. تنظيم حرف نداشت... صدا عالی بود... ورودو خروج سالن با امنيت کامل ... من هم تعجب کردم....


خود احسان از همه بهتر ، صداش ، که خودتون بهتر می دونيد.يک.... ولی چقدر متين... چقدربه مردم احترام می ذاشت...


يه کنسرتی رفته بودم ، استکهلم... خونندهه که اومد انقد کورشيد ، دورشيد ، کردن که حالم از هر چی خوننده وطنی... طرف جوری رفتار می کرد ، انگار کلی منت گذاشته که برا مردم می خونه...


مردم چقد خوب بودن چند جا احسان با جمعيت خوند ، الا من ، هر شيش هزار نفر آهنگ رو حفظ بودن...همه خاطراته من مال تو...


قيمت بليط زياد بود.... بيستو پنج هزارتومن برا بجه هاخيلی زياده.. شايدم خرج کنسرت زياده... ما که بليط پونزده هزار تومنی گيرمون اومد... اونهم به همت پريسا... بزور خوننده رو می ديديم درهر صورت همه پا بودن... خوب بود

۲۱ آذر ۱۳۸۶

کوچه آبشار



عموبخيل يادم انداخت:بخونيد

خيابون ايران و که سرازيرشی ، تا تهش که بری می رسی سه راه امين حضور...يه کم پائينترک... اول کوچه آبشاره... يه دفعه می افتی وسط عصر آخرای قجرا...راستيتش فک نمی کردم اينطوری باشه .. ولی بود..

کوچه در دار سرجاش بود... درخت امام زاده يحيی چی سر جاشه؟ دری که وسطش باز می شد؟... آه در بود ، درخت بود ، ولی خشک... مثه اينکه تمومه قناتای تهرون خشک شده...

سمورسازی روبروی حسينيه هنوز کار می کرد.... سمور ورشوئی ،،، سموربرنجی ذغالی

گاری دستی های بساطفروشاهمه بودن... تو بساطشون همه چی بود ....از شير مرغ تا جون آدميزاد... حتی می تونستی گيره رخته چوبی پيدا کنی .. سنگ پا .... کيسه حموم يزدی...

بيييييييب ،،،،،،، يه تاکسی وسط کوچه می خواست منو زير کنه.... عموووو اوووه خوابی کجا سير می کنی....

نه عصر قجرا نيست... قرن بيستو يکمه..... ولی کوچه آبشار صد ساله که خوابه....
نقاشی بالآ کاری از آقای ايمان ملکی ، با اجازه

حوا نوشته از زمستون


ديدم حوا خيلی خوب نوشته حيفم اومد نچاپمش:

گفتي دلت بسوزه:

خوب سوخت ،

گفتي زمستون:

يادش بخير:

قديم نديما يه حياط داشتيم خيلي بزرگ ،برفي که مي شد مي زديم تو برفا ... خووب که خيس مي شديم –يه بخاري نفتي داشتيم گوشه اتاق، مامانم لباسامونو اينرو اونرو مي کرد که نسوزن ، خشک شن که دوباره بپوشيم بريم تو برفا يادش بخير:

همسايمون يه کرسي داشت من عاشق لم دادن زير لحافش بودم

يادش بخير :

آدم برفي که مي ساختيم يواشي دکمه کاپشن برادرم مي رفت جاي چشماش!!! اصلا از من نپرسيد چه جوري چون نمي دونم چرا!!!

يادش بخير :

چقدر گوش به زنگه راديو بوديم که بگه فردا مدرسه ها تعطيله !

يادش بخير:

رفتيم آبعلي سورتمه سواري ،چه کليه دردي ، اما چه کيفي!!!!

گفتي کنسرت:

2 ساله نتونستم برم خيلي دلم مي خواست، اما خواجه اميری و دير خبر شدم .

گفتي انار:

بابام شب جمعه ها انارو گل گل درست مي کنه تو پشقاب تا که بريم سراغش اما همچين مي يايم بجنبيم ،از ترس نوش- که نجه گلوش ، هفتا سوراخ بايد دنبال ظرف انار بگرديم ...

چه حالي مي ده انار و چاي داغ کنار مامان و با با و داداش و سر و همسر پاي شومينه وقتي دونه دونه از پشت شيشه برف مي ريزه ، ريتم ملايم آهنگ متن عاطفه هاست ...

شب تعطيلي و حس با هم بودن و زندگي کردن آخ جون فردا شب خونه بابا چه کيفي داره ...

خوب اومدي خيلي خوب اومدي عمو فرزاد به مامان بگو بغل اون انارا يه ديگ آش رشته داغ داغ تو سرماي آخر پاييزي که "ها" ميکني بخار ميشه، خيلي مي چسبه ،جمعتون جمع

۲۰ آذر ۱۳۸۶

زمستونه تهرون




تهرون زمستوناش خيلی با حاله ، کی با حال نيست؟.... در بند ، باقالی ، لبو داغ دارم لبو.... پيستای اسکی اطراف،،، توچال ، ديزين ،آبعلی... کوهنورديای زمستونه.. شيرپلا ، درکه ، کولکچال ، پلنگ دره ، اسپيدکمر... هی اونا که دسدتون نمی رسه ، دلتون بسوزه





بعد از ظهرپنچشنبه ها گوش به راديو يا سايت فدراسيون کوهنوردی ، جاده ها بستس ؟ بی خيال می ريم خونه جد و آباد ، منوچهرينا...می شينيم با هم کلی گب می زنيم... هنوز دنبال سرگرمی های جديد.... کلی بيزينس پلنه غير قابل اجرا که اولش خيلی شدنی بنظر می آد ،،،،



اين هفته هم که شب جمعه همه جمعيم دور احسان خواجه اميری (کنسرت داره)، بد نمی خونه ها... دم باعث و بانيش گرم.. فک و فاميل جمعند....




شب هم که تو شبچره های خونه مامان بسات انار دون کرده گرمه... البته به همراه متلکای مامان به عروساش... اونا هم دم نمی زنن.. داداش عزبه هم که همش زير لب می خنده... شام معمولا دست پخت مامان ... مزه کوچيکيامون ... بغير از داداش کوچيکه ... همه انگشتاشونو می ليسن ، چه به به و چه چهی....




کاشکی زمستونای تهرون مثه قديما طولانی تر و سرد تر بود
يکی گفت کوچت چرا جوب نداره، اينم جوب داره خلص








۱۸ آذر ۱۳۸۶

باغبون


همونطور که می بينيد باغبون با سليقه ای بود ، جان باز شيميائی بود، سهمی هم نمی خواد.... ، کاروبارش پرو پيمون ، منو از دکه سر جادش برد سر باغه گياهای کميابش ، تو ارتفاعات شمالی البرز.....

يه پسر و دختر نوجوون داشت و يه زن درس خونده ، محو بزرگی شوهرش بود اون زن..
چه وارد بود تو کارش... خونش تو جنگل بود... خونوادش خودش يه جنگل بی انتها...

دختر کوچولوش پابپای بابا برام يه صندوق پرتقال کندن گذاشتن پشت ماشين بی چشمداشت.. دخترک دوره راهنمائی بود...می گفت می خواد دامپزشک بشه... خيلی باهوش بود... چه صفائی داشت اين خونواده... از زخمهای جنگ تنش ريش بود... ولی چه باک.. خوشبختی تو خونه موج می زد

۱۷ آذر ۱۳۸۶

مادر بزرگ

من ديروز وپريروزکه رفته بودم شمال برای درختکاری ، مادرم بعد از دو ماه که خونه ما مونده بود با مادر بزرگم برگشتن خونه خودشون ، ...

شنيدم مادر بزرگ موقع رفتن گريه می کرد به مادرم می گفت: منو کجا می بری اينجا خونه منه ... من فرزادو بزرگ کردم... مادر هر تصميمی بگيره همونه کسی رو حرفش حرف نمی تونه بزنه

باغچه3


آخر سر کاشتم اون درختارو...سبز سبز..هيچ صنوبری رو هم با خرزهره اشتباه نگرفتم.. کوچه به کوچه ، کوچه باغ های اطراف و دنبال بوته هائی که از بچگيم تو روياهام آبياريشون کرده بودم گشتم.. اونارو زير درختای سرزندگي و سبزی پيداشون کردم.. کاشتمشون با ريشه های محکمو تنه ی استوارشون... اون وسط يکی از همه قشنگتر بودو عاشقتر..


مادرم از دوسال پيش تو حياط دلش برام بزر درخت دارابی کاشته بود.. از بچگی می مردم برا دارابی... يه نهال کوچيک يه متری شده... می دونيد اون چرا از همه سروها و سپيدارهاو سيکاسا بلندتره .... از عرش پيغوم داده بودن يه خورده کرک وپرشو کوتاه کنم ... گفتن اونجا سايه کرده نمی زاره آفتاب به طوبا برسه

۱۱ آذر ۱۳۸۶

باغچه2

يه آلونکی ساختم شمال با کلی قرض وقوله يه دو سالی طول کشيد تموم شه حالا رسيده جای خوبش ....درخت کاری...اصلا رو پام بند نيستم ...همش نقشه می کشم ...درخت نخل يا سيکاس ...دورشو با سرو لاوسن حصار کنم...برا اينکه خاکو بپوشونم..چمن خوبه يا پاپيتال..لب باغچه چی ؟ شمشاد برگ پرتقالی یا ترون..اصلا برگ نعناعی بهتر نيست ؟ درختا همه تزئينی باشه يا ميوه هم بزنم..برا روياهام يه باغچه می خوام قد دنيا..به اندازه تمومه درختا برگ می خوام..کی می تونه اونقد که من بذر چمن لازم دارم بمن بذر بده...فقط خدا می تونه باغچه منو تابستونای گرم آبياری کنه...باهاش شريک می شم...اين باغچه سبز دلو
اصلا بی خيال بدهکاريام...سرما خوردگی ...پنج شنبه بارون می ياد که بياد....صندوق عقبه ماشينمو عشقه ...يه گنج....کج بيل ، شنکش و... بيلچه..چاقوی پيوندزنی... خدايا من چی کار کردم که خوشبخترين آدم دنيام؟
راستی نظر بديد چی بکارم ...با شما هم شريکم