

کوچيک که بودم يه روز که منو بابا ودوتا از داداشام داشتيم از جاده هراز می رفتيم شمال ، بعد از گذشتن از پلور وسط تونل دومی (تونل وانا)پنچر کرديم ... اونجا تو تونل نگهداشتن خيلی خطرناک بود .. همينجور با لاستيک پنچر تا بيرون تونل اومديم.... بابا اومد زاپاسو عوض کنه ...اه..اونم باد نداشت
بابا مونده بود چی کار کنه...صد متر جلوتر يه قهوه خونه بود ...بابا رفت به شاگرد قهوه چی پنجاه تومن داد که اون برگرده بره پلور ، پنچری رو بگيره ، جلدی برگرده...مونديم وسط جاده
اون موقع ها مثه همه پسربچه ها ، بابا قهرمانم بود.. اون بود که جوابه همه چی رو می دونست ...چند ماه پيشش رفته بوديم اصفهان...جانم جان بابا چقد می دونست از صفويه ، از دربار شاه عباس و از زدوبندهای خان های قزلباشو ايلچی های شاهسون...سياست کردن سرکشان و شورشيهای ايلاتی ....بابا با يه دنيا اطلاعات حالا اونجا بود ، وسط جاده هراز
يه کوره راه کنار تونل بود ، بابا گفت سال 1332، آقا(پدر بزرگم) ، زمانی که اون بچه بود ،اونو آوورده بود پلور برا هواخوری.. چندروزی که اطراف پلور و لاريجان گشته بودن ، اومده بودن اينجا...تونل اونموقعها نبود... از همين کوره راه رفته بودن کنار دره ، (ما هم همون راه پدربزرگو بابارو رفتيم)... اونور دره يه کتيبه بود... فتحعليشاه سواره اسب بود ويه مشت مهتر و حشم پياده از پشت سرش می رفتن... بابا غمگين بود ، وقتی تعريف می کرد ، اونموقع... زياد روابطش با پدر بزرگ خوب نبود ، کتيبه باسمه ای بود.. مثه همه چيزای قجرها... ولی برای من يه نشونیه...دوست دارم اونو يه روز نشونه نوه هام ، نتيجه هام...بدم
عکس کتيبه از سايت جامعه گردشگری ايران
۴ نظر:
از يه جاي نوشتتون خيلي دلم گرفت...خـــيلي
اما ميدونيد خوبيش اينه که حالا من و شما ميتونيم همون نقش بابا هامونو واسه بچه هامون بازي کنيم..نه مگه؟
آخ گفتي ؟ دلم براي باباييم تنگ شد، همين ديروز ديدمشا و لي خدا مي دونه از بس که گلن آدم ازشون سير نمي شه "خدا پدر جانتون و رحمت کنه". ياد ديروز افتادم بللللللللله بابا جونم خواب بودن، ني ني مشغول شيطنت بودو پدرشم سر کار بودو و مامانم براي اينکه اونو سرگرم کنه چندتا وسيله آشپزخونه رو داده بود بهش که از بد روزگار يکي از اونا" ماهي تابه "بود منم که طبق معمول، سر به هوا- داشتم دلي دلي مي کردم که يهو ني ني عشقش قلمبه شد و ماهيتابه رو بلند کرد وبا تمام قدرت کوبيد تو سر بابام– آخي بيچاره بابا جونم ،با رنگ سفيد از بغل هفتمين پادشاه چنان پريد بيرون که حتي گنجشکاي رو سرشم قيلي ويلي ميرفتن – تا يه دوساعتي بنده خدا منگ بود و منم از خجالت نمي دونستم چه کار کنم خلاصه حالش بهتر شدو خدا رو شکر اثر ضرب و شتم بعد از کلي ماساژو کمپرس آب سرد و گرم از بين رفت و پاشدو نوش و بغل کرد و حسابي چلوندو زير ماچ سياه و کبودش کرد و کلي قمل و منقل ديگه ريخت جلوش که هرچي آتيش بلده بسوزونه، اونم شادو خرسند از داشتن چنين پدر بزرگ فهميده اي به خودش افتخار مي کرد و هي دلش قنج مي زد که اون يکي چراغ قوه بابا مم خراب کنه آخه ترتيب اوليش صبح داده بود بعد از تمام اين تفاصيل حالابايد عصري مي ديد که با چه آب و تابي داشت براي برادرم تعريف مي کرد که نوش چيکار کرده و اصولا چه کارايي بلده انجام بده آخر داستانم گفت : قربونش برم همين شيرين کاريا رو مي کنه که هنوز نرفته بيرون آدم دلش براش يه ذره مي شه !!!!!!!!!!! آخييييي فکر مي کنيد الان چه حالي شدم؟ بازم چشام اشکي شد. راستش بابام براي منم يه قهرمانه چون هروقت ياد دعواهاي کوچيکيه بين خودم و برادرم مي افتم به اين موضوع بيشتر پي مي برم آخه چه من مقصر بودم و چه نبودم بابام اونو دعوا ميکرد منم کيف مي کردم آخه مي دونيد چيه ؟من هميشه هم کوچيکترم هم نازترم هم لوس ترم خوب معلومه که هميشه حق با منه. نه ؟!!!!!!!!
agha na navatam,na natijat vali khodayeesh age mano nabari o in katibaro neshoonam nadi khodet midooni!!!!!!!!!!!!
man aslan nemidoonestam hamchin dastani ro....!!!!!!!!!
baba in doktori ro bayad bezaram dare kooza,va hatta abesham nakhoram.....:(
دکتر جان به چشم، فقط واسه اينکه آتيشت داغتر شه.. نزديکای اونجا با يخورده پياده روی يه غاره بنامه گل زرد.... شاخ در مياری
ارسال یک نظر