من ديروز وپريروزکه رفته بودم شمال برای درختکاری ، مادرم بعد از دو ماه که خونه ما مونده بود با مادر بزرگم برگشتن خونه خودشون ، ...شنيدم مادر بزرگ موقع رفتن گريه می کرد به مادرم می گفت: منو کجا می بری اينجا خونه منه ... من فرزادو بزرگ کردم... مادر هر تصميمی بگيره همونه کسی رو حرفش حرف نمی تونه بزنه
۱۰ نظر:
هميشه از شادابي و سرزنده بودنتون لذت بردم. اميدوارم هميشه خوش و خرم باشيد
اي مادر بزرگ به تمام آرزوهايم نگاه كن!من امشب منتظر داستان هايت هستم،داستان هايي كه در آن غول هاي بد جنس مي ميرند،آدم هاي بدبخت اسير ميشوند، پسرهاي جوان به آغوش يارانشان مي روند.چشمانم را ميبندم..مادربزرگ لب به سخن مي گشايد.فكرم را مي خواند و مي پرسد: الهامم مي خواهي برايت داستان بگويم ؟ و من با خوشحالي سرم را به معناي بله تكان مي دهم. مادر بزرگ داستان مي گويد.داستاني از يك پير زن تك و تنها..
يكي بود ...يكي نبود ...پيرزني بود ، تك و تنها زندگي مي كرد تمام عشق و فكر و ذكر پيرزن ، نوه اش بود ... و ...
اما الان ديگر صداي پيرزن را نمي شنوم ... پيرزن ديگه حرفي نميزنه، هيچوقت ... يا پيرزن مرده يا داستان مادر بزرگ تمام شده ، من تا ابد بايد سكوت را تحمل كنم ...
شما ميدونيد من چي ميگم ..مگه نه؟
چه لطفي خدا بهتون داره که عزيز ه دل مادر و مادر بزرگين ، مي دونيد اون اشکا يعني چي : وقتي دلشون نخواد لز پيشتون برن يعني تو محبتتون غرق شدن ، قشنگ ترش اينه که دلشون نيومده وقتي هستي برن يا شايدم جاي خاليت خيلي خيلي به چشمشون بزرگ اومده که طاقتش و نياوردن و رفتن ، اگه گرماي اون دستاي کوچولوي مهربون که مثل فرشته ها تو هفت سالگي قايم ميشد لا لوي حريم دستاي مادر بزرگ ، از گرماي قلب شما باشه مادر بزرگ حق داره که دلش بخواد يه عمر اون دستا رو محکمه محکمه محکم بچسبه ، حتي اگه اندازه الان بزرگ و قوي شده باشن ، اونقدر که يه باغچه خلق کنه قد روياهاي بچگيش ... و حتي اگه اون باغچه دو روز هم نشيني با صاحب اون دستا رو از مادر بزرگ دريغ که .. بازم مادربزرگ حق داره براي نوه کوچولوش که حالا قد يه دنيا مرد شده دلتنگي کنه ، آخه حالا ديگه همه اميدش همين گرماست ، حق داره اشک بريزه ...
الهام بانو جان می دونی اون قصه ها رو برا منم گفته بود...
از همینجا رسما اعلام میکنم : از حالا به بعد هربار که میام کامنت بذارم اگه "حوا" قبلش امده باشه من کامنت نمیذارم . برای اینکه ایشون هر چی را من میخوام بگم نوشته . بدون رعایت "کپی رایت "......
یعنی چه ؟ من هربار بگم
" همونی که حوا گفته !"
حوا خانم و عمو بخيل جان بابا خيلی با حاليد
تابستان ،
انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود !
انعکاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر !
به کنار هر گلی که می رسیدم
می خواستم تمام پروانه های جهان را خبر کنم !
بر شاخه ها می نشستم
و سرود سبز سوت و سکوت را
برای جوجه گنجشکها می خواندم !
تا مادربزرگ بیاید
و از بیم سقوط و سستی شاخه ها بگوید !
تابستان کودکی ام تنها
با گیلاس سرخ باغ و مهر مادربزگ معنا می گرفت
وقتیکه می خندید
خیل خطوط خاطره آینه را پر میکرد
دستانش به عطر حلوا و حنا و ریحان
عادت کرده بود
و موهای سپیدش را
به رسم بهارهای بی برگشت گذشته می بافت ...
همیشه عکسهای کوچ را نگه میداشت
... و عکس رنگ و رو رفتهء پریروز پدربزرگ را
قصه هایی برایمان میگفت
که آنها را
از مادر بزرگ کودکی خود شنیده بود !
حالا
از انعکاس سرخ گیلاسها خبری نیست
شاخه ها توان وزن مرا ندارند
و گنجشکهای شوخ شاخه نشین
به زبانی غریب سخن میگویند
غریب...!
عمو بخيل ،عرض ارادت ، خلقت و تنگ نکن خوب نيست برات ما که ادعايي نداريم اونم پيش شما که اينقدر نکته سنجيد .حالا يه پيشنهاد ،زود تر از من بيا بعد کامنت بذار : هموني که حوا مي خواد بگه ،اينجوري شما اولي !:)
چطوره؟
kolli ba in post delam larzid...
napors chera !!!!!!!!!!!!!!!!
ای بابا دکترجون خاکستری نشوديگه اينارو نوشتم سبزشی.... تورو خدا نرو تو لک
ارسال یک نظر