۱۸ آذر ۱۳۸۶

باغبون


همونطور که می بينيد باغبون با سليقه ای بود ، جان باز شيميائی بود، سهمی هم نمی خواد.... ، کاروبارش پرو پيمون ، منو از دکه سر جادش برد سر باغه گياهای کميابش ، تو ارتفاعات شمالی البرز.....

يه پسر و دختر نوجوون داشت و يه زن درس خونده ، محو بزرگی شوهرش بود اون زن..
چه وارد بود تو کارش... خونش تو جنگل بود... خونوادش خودش يه جنگل بی انتها...

دختر کوچولوش پابپای بابا برام يه صندوق پرتقال کندن گذاشتن پشت ماشين بی چشمداشت.. دخترک دوره راهنمائی بود...می گفت می خواد دامپزشک بشه... خيلی باهوش بود... چه صفائی داشت اين خونواده... از زخمهای جنگ تنش ريش بود... ولی چه باک.. خوشبختی تو خونه موج می زد

۹ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی خوب بود.
من کامنتم را دادم فردا "حوا" براتون بنویسه

ناشناس گفت...

عمو جون نشد.. خودت بنويس ببينم

ناشناس گفت...

وقتي رفتي اون بالاها دو تا نفس عميق بکش پر اکسيژن به نيت ما دي اکسيدي ها اگه اونا جانباز شدن به قيمت خاکشون بود، عمرشون دراز و دلشون شاد ولي ما به چه قيمتي سلامتي رو مي بازيم تو اين دود و سرب شلوغي.اما
دست مريزاد چه خوشگل شده مثل يه تيکه از بهشت که سندش مال مال خودته بگو ببينم حوري پريا لاي کدوم برگا قايم شدن!مبادا وقت آبياري بالشون و خيس کني! نکنه سرما بخورن !

ناشناس گفت...

خوب عمو بخيل جون عجب انشايي داري نه خوشم اومد اما از حق نگذريم حقيقتا قلمت طنازه، هر بار کلي باعث انبساط خاطر ميشه تو سر در گمي خستگي سرما خوردگي ،آخر عمو فرزاد ما رو از بلاگش مي ندازه بيرون :)

ناشناس گفت...

خوشبختی تو خونه موج می زد...دلم تنگ شد واسه خونه اي که اين جوري باشه...اصلا مگه ميشه؟ با دست خالي ..بي هيچي فقط با يه دل مهربون و عاشق همچين خونه اي داشت؟اينا مال قصه هاست گمونم!من که باور نميکنم! اه..به قول شما باز خاکستري شدم!ا

ناشناس گفت...

الهام بانو جان موج میزنه خوشبختی اگه بهش فرصت بديم.. مثه توپ فوتبال می مونه يه عمر دنبالش می دوئيم ... تا بهش می رسيم .. يه لقد می زنيم بهش از خودمون دورش می کنيم

ناشناس گفت...

پشت سکوت باغچه .. پشت خواب گلها ... باغبان به غربال اشک مشغول .


گل به هوای شبنم اشک می بلعد .


با غبان به سرنوشت خويش ؛ فکر ... به صدای پينه ی دستانش ؛ گوش ..


به نوگلان آرميده اش نگاهی از سر مهر .


بضاعت باغبان به انتها ... سهـم آب از او دريغ .. او به فردای گل ؛ خواب ندارد .


گلها به فراموشی مهــرِ باغبان ...به غرور زيبايی خويش .. رو به آفتاب و پشت


به باغبان زده اند .


بی خبر از سقف ويران قلب باغبان ...


بی خبر از افسوس او برای بايد ها .


آب بايد باشد که نيست ... فردا بايد باشد که نيست .. گلها؛ که اگر برکه ی باغ


خشکيد ؛ باغبان بی قيمت می شود .


باغبان نفس به سينه ندارد .. طراوت گلها مقصد عمرش .. قهــر گلها پايان عمرش .


گلها بی تقصيرند .. بی مهری باغبان نديده اند .


بايد برخاست .. کاری کرد .


آب اگر نيست .. اشک هست .. آب اگر نيست .. خون دل هست .


سحر نزديک است .. مهتاب چادر رفتن به سر ميکند .


باغبان پشت سايه ی بی خبری ها .. زخم به سينه می کوبد .


صدای شر شر باريکی می آيد .. ريشه ها جان می گيرند ..ريشه ها رنگ به


خود می گيرند .


لبهای باغبان به رنگ مرگ .. اشک بر گونه های استخوانيش روان .


باغبان تکان تکان می خورد . دست در آغوش خاک و چشم به زندگی گلها .


باغبان زندگی داد .. به قيمت زندگی ؛ زندگی داد .

ناشناس گفت...

ساناز جان نمی شه اين باغی که گفتی يه خورده سبز هم باشه...اين که شد همش خاکستری

ناشناس گفت...

عجب! من فکر کردم فقط من شاعرم اما حالا ميبينم اينجا لب لب ميزنه از شعر و شاعري! حسوديم شد بازم!ا