۲۱ آذر ۱۳۸۶

کوچه آبشار



عموبخيل يادم انداخت:بخونيد

خيابون ايران و که سرازيرشی ، تا تهش که بری می رسی سه راه امين حضور...يه کم پائينترک... اول کوچه آبشاره... يه دفعه می افتی وسط عصر آخرای قجرا...راستيتش فک نمی کردم اينطوری باشه .. ولی بود..

کوچه در دار سرجاش بود... درخت امام زاده يحيی چی سر جاشه؟ دری که وسطش باز می شد؟... آه در بود ، درخت بود ، ولی خشک... مثه اينکه تمومه قناتای تهرون خشک شده...

سمورسازی روبروی حسينيه هنوز کار می کرد.... سمور ورشوئی ،،، سموربرنجی ذغالی

گاری دستی های بساطفروشاهمه بودن... تو بساطشون همه چی بود ....از شير مرغ تا جون آدميزاد... حتی می تونستی گيره رخته چوبی پيدا کنی .. سنگ پا .... کيسه حموم يزدی...

بيييييييب ،،،،،،، يه تاکسی وسط کوچه می خواست منو زير کنه.... عموووو اوووه خوابی کجا سير می کنی....

نه عصر قجرا نيست... قرن بيستو يکمه..... ولی کوچه آبشار صد ساله که خوابه....
نقاشی بالآ کاری از آقای ايمان ملکی ، با اجازه

۵ نظر:

ناشناس گفت...

آخ گفتي ،عهد قجر:کوچولو بودم تو انبار خونه مامانم اينا يه لگن و پارچ مسي ديدم- فجيع باهاش حال کردم نمي دونم چرا? شايد 9 سالم بود فارغ از مد ، دکوراسيون و فرنيچر - رفتم پيش مامانم گفتم اينا چيه گفت يادگار مادر بزرگ -گفتم اگه عروسي کنم مي ديشون به من -خنديد و گفت تو اوليشو پيدا کن دوميش با من -گذشت - خوشبختانه اوليشو پيدا کردم (دامادو مي گم)-ازدواج کردم الان اون پارچ مسي گوشه خونمه توشم يه عالمه عود و شاخه بيد مجنونه مي دوني لگنه کجاست تو انبار خونه مامان -آخه دلم نيومد تنها يادگارياش و مال خود کنم -يکيشو بخشيدم به مامانم آخه اون زندگيشو به من بخشيده ... الان که ني ني من تب داره و اون داره ازش پرستاري ميکنه دلم مي خواد بازم برم پاهاش و ببوسم -خدا مي دونه چقد دوسش دارم اندازه تمام زندگيم دل تنگشم .راستي از يه پارچ و لگن مسي عهد قجر چه جوري رسيدم به عشق مامانم ؟نمي دونم .

ناشناس گفت...

واقعا همچين کوچه اي وجود داره؟؟
ضمنا يعني اين راننده تاکسيه هم به شما ميگه "عمو" !

ناشناس گفت...

بللللللللهههه

ناشناس گفت...

آقا اين کوچه آبشارو که مي گيد مامانم خيلي دوست داره ... هروقت مي خواد يه خاطره بگه کوچه آبشارم توش ميندازه ... من که هنوز نديدمش ولي از اين به بعد مي تونم تصورش کنم ...

ناشناس گفت...

الو سلام ،پس کجائييد اميدوارم هر جا هستيد خوب باشيد من از بس که سرک کشيدم و ديدم چيز جديدي نذاشتيد خسته شدم آخرش براي اينکه دست از پا دراز تر بر نگردم و کنف نشم خودم يه چيزي مي نويسم و مي رم فقط براي خالي نبودن عريضه : جونم براتون بگه ؛-داشتم فکر مي کردم تکنولوژي هميشه هم بد چيزي نيست –به خصوص وقتي مقادير متنابهي گوشت کوبيده از سر کاربر مي گردي خونه ،صداي ماشين ظرفشويي و لبلسشويي از طنين هر آبشاري زيباتره، اونم وقتي تو مي توني در کنار شيندن صداي دل انگيزشون- ني ني تو بذاري رو پات و به جاي اينکه کف ديگ و با سيم بسابي و لباسا رو تو تشت بچلوني - اون لپاي خوشگلش و اينقد ماچ کني که سرخ بشه و از اينکه توبرگشتي خونه و اصولا مامانشي به دامان خدا پناهنده بشه -اونم از نوع اجتماعيش –واي چه کيفي داره وقتي مي خوام بهش ياد بدم بگه دستگيره --اونم مي گه دايي گيره - اونوقت برق چشماي دائيش ديدنيه که باد مي کنه و مي گه آخجون سر همه چي مي گه دائي، فداش بشم الهي !!! داشتم فکر مي کردم خدا پدر و مادر اون ور آبيا رو بيامرزه که وقتي تنبليشون مي گيره يه فکريم براش مي کنن حداقل اسباب رفاه ما جهان سوميام صدقه سر اونا فراهم مي شه خدا به دنيا رحم کرد چون اگه قرار بود ما واسه تنبليام اختراع کنيم هنوز داشتيم از پنجول به جاي واژه زيبا و کار راه انداز چنگال و از برگ دخت نخل به جاي کلمه راحت و بي دردسر جارو استفاده مي کرديم واقعا خدا پدر هر چي تنبل خوش فکر و بيامرزه –بعد داشتم فکر مي کردم که فکر کردنم خوب چيزيه اگه آدم وقتشو داشته باشه!!!!!!!!!!!!!