۲۷ آذر ۱۳۹۱

فرزندم

امروز خيلي غمگينم.. چون دخترم گريه مي كند.... پدري كه جز تحمل ناراحتي دختر كوچكش كار ديگري از دستش بر نمي آيد...
ابر بهاره دخترم..... پاره پاره مي شه دل بابا
تحمل اين ناراحتي را بايد داشته باشم .. باز لبخند بر روي لبانش نقش مي بندد... دل بابا از غصه تركيد....
چرا ما مردها حق گريه نداريم.. ماتم زده اين دنيا.. شب سرد...  صداي سگ همسايه....  تيك تيك اين ساعت لعنتي....
تنهاي تنها.. دخترم در اتاق كناري گريه مي كند

۰۱ آذر ۱۳۹۱

سهراب سپهري و فضاهاي خالي زندگي من


چند شب پيش رفته بودم ،مراسم بزرگداشت سهراب سپهري خيابون يانگ كمي پايين تر از فينچ،،، اولش يه گروه جووناي ايروني با حال با يه اركستر كوچيك و خودموني چند تا از شعراي سهراب و اجرا كردن(از چيني نازك گفتن و نقاشم من و كاشانيم وحوض و ماهي و چيزي كم نذاشتن ، مثه سهراب..).. خيلي قشنگ... بعدش سلي اومد، همون خوننده قديمي، ولي با قديمش فرق كرده بود، يه چيزي بود تو طرفاي محمد نوري، غوغا كرد.... اما..
غلامحسين نامي ، همون نقاش نامي دوست سهراب اومده بود، از سهراب مي گفت و مفهوم فضا هاي خالي در نقاشي هاي سهراب.. جايي كه بيننده پرش مي كنه ، يا اينكه همه چيزشو اونجا گم مي كنه...
تا حالا ديديد، مخصوصا تو شعراي شاملو چقد فضاي خالي هست..
چه قد تو زندگي من فضاي
 خالي هست، همه چيزمو اونجا گم كردم... فضاهاي خالي تو چطور.. اصلا ميدوني فضاي خالي داري 

۱۱ آبان ۱۳۹۱

خيابان يانگ وغازهاي كانادايي

تو همين يه ماه، خيلي سرمو شلوغ كردم، عادت نداشتم زيردست باشم، ولي اوضاع كار بد نيست، نه اصلا خيلي هم خوبه، فقط اينجا تو تورنتو هنوز ماشين نخريدم.
اتوبوس هاي خط Blue to Finch (تموم راه رو تو خيابون Yonge گزمي كنه، مي گن طولاني ترين خيابون دنياست)و عشق است. ميرم Richmond Hill Center خط عوض مي كنم، بعد سوار اتوبوس ها دانشگاه يورك مي شم، وسط راه پياده مي شم، ده دقيقه پياده(آي سوز سرما هنوز نيومده تازه هم)...
تو راه تنها با غازهاي كانادايي، پروازشون و ميخ مي شم، همين روزا مي رن، من مي مونم تنها با سوز سرما، امروز اما خيلي خوب بود ، اولين حقوق كاناداي... كم بود ولي چسبيد.
راستي نمي شه اين غازهاي كانادايي نمي رفتن، نمي شد اين افرا هاي سرخ پاييزي نمي شدن، اصلا من واسه اونا اومدم اينجا، يه روز بهار مياد، يه روزي از صبح...

۱۳ شهریور ۱۳۹۱

آفتاب سرد تابستانی

داشتم از لابلای ماشین ها، از خیابون پالییزی می رفتم اداره، مثل همیشه داشتم با تو حرف می زدم. یهو یاد رفتن، نبودن، دوری، جدائی، پرواز به سرزمین افراهای سرخ، انتظار، نیومدن، اومدن، امید، یه چیزی تو گلوم گیر کرده، نمی تونم نفس بکشم.
صبح، داشتم اخبار تلویزیون رو می دیدم، گفت امروز هوا پنج درجه خنک تره.
اصلا آفتابش سرده، بجای اینکه گرم کنه، همه حرارتو از آدم می گیره. برم تو سایه شاید گرم بشم.

تراس باربیکیو رو به شالیزار، دیگه تو شالیزار چیزی نمی کارن، شده علف و خار همش...
دیگه خاکستر که نمی سوزه... دلم دیگه نمی سوزه، خاکستره همش
این کلبه رو چرا نمی خرنش، مفت می فروشم، آتیش زدم بمالم.. نمی تونم کلید و تو قفل بچرخونم آخه.....
 

۰۷ شهریور ۱۳۹۱

سیاره ای جدید شبیه زمین همین نزدیکی


       تلسکوپ های فضائی Hubble  و Galileo هر دو بسوی  مجموعه ستاره ای قنطروس Centaurus نشانه رفته اند. با فاصله ای حدود یک سال و نیم  نوری، یعنی نزدیک ترین ستارها به زمین ، در حقیقت آنها دارند خونه همسایه دیوار به دیوار رو دید می زنن. بدنبال زمینی دیگر.....
چرا دانشمندان همزاد زمین را در همین نزدیکی می خوان پیدا کنن؟؟؟
خب، اول از همه، چگالی عناصر شیمیائی در کهکشان راه شیری متغییر هستش، پس احتمالا سیارات صخره ای کاملا شبیه ترکیب زمین(  مثل زمین جامد باشه،در صد اکسیژن، آهن، هیدروژن وووو ...مثه زمین باشه) رو بهتره همین جا در همسایگی پیدا کرد.
       مساله بعدی شدت تابش خورشید های دیگس، زمین در لبه دیسک کهکشان راه شیری قرار داره ، یعنی یه جای خلوت، اینجا شبا چند تا خورشید همسایه نمی تابن ، یعنی شبش تاریکه...   ساده بگم ، حیات می تونه شبا بخوابه.... مثه زمین... سیاره ها در جاهای شلوغ شب ندارن.



      خب یه مسئله دیگه ، با تکنولوژی های کنونی که نمی شه تصویری از این سیاره ها داشت..ولی در آینده، مسلما اولین جائی رو که می تونیم به دقت ببینیم خونه همسایس...
      دور وبر این موضوع خیلی حرف دارم.. اگه جالبه براتون .. در بحث شرکت کنید، خیلی با حاله...

۳۱ مرداد ۱۳۹۱

بابا لنگ دراز، جودی آبوت و من


     نمی دونم داستان بابا لنگ دراز نوشته جین وبستر را خوندی یا نه؟ کارتونش رو شاید دیده باشی....یه دختر تنها در یتیم خونه ، یه نفر که بصورت ناشناس سرپرستیشو بعهده گرفت.
     دختره فقط یه نظر سایه بلند قدش و دید واسمش و گذاشت بابالنگ دراز... این بابا لنگ دراز، فقط از طریق پیشکارش و نامه با اون ارتباط داشت، اونو فرستاد یه مدرسه درجه یک.. در اصل نقش باباش و بازی می کرد، این وسط دختره یا همون جودی آبوت، با عموی  بیست ویک ساله یکی از همکلاس هاش هم دوست شده بود، پسره خیلی تو کاراش دخالت می کرد. بابا لنگ دراز هم تو نامه هاش طرفدار پسره بود و طرف اونو می گرفت، خلاصه آخرش معلوم شد بابا لنگ دراز و پسره در اصل یه نفر بودن...سیندرلا و یه ازدواج شیرین..
(اختلاف سنشون 8 سال بود، جودی که هجده ساله شد، ازدواج کردن. داستان سال 1919 نوشته شده، اون موقع ها هشت سال، اختلاف سن معقولی بود.) 
     همه داستان از نگاه جودی آبوت بود. شیطونیاش، عشق هاش ، هوس هاش، فقر، سیندرلا شدنش، کل کل با همکلاسی هاش، دلتنگی ها، کمبودها....وووو


     بیچاره بابا لنگ دراز، فقط اسمش رو داستان بود، هیچکی کاریش نداشت، همیشه محکوم بود، زن داداشش بهش می گفت اون یه میلیونر پول حروم کنه، جودی آبوت هم هیچوقت واقعا دوسش نداشت، فقط ازش سپاسگذار بود، آخرش هم به همین خاطر باهاش عروسی کرد... برادرزادش فکر میکرد عموش هرگز بزرگ نشده، مدیر یتیم خونه فقط می دوشیدوش، حتی نویسنده داستان جین وبسترهم اونو درک نکرده بود و جدی نگرفته بودش.. مردی بین تضاد پدر خونده بودن و یک عاشق بودن.. آخرش هم نه عاشق بود و نه پدر، فقط یه شوهربود.. مردی که هیچکس درکش نکرد.. حیوونی بابالنگ دراز...

۲۲ مرداد ۱۳۹۱

شهرک اکباتان و Hyper me

امروز صبح، یه نمه بارون زده بود.
 چند روزیه مترو به شهرک اکباتان رسیده، دیگه ترافیک یادم رفته، ولی امروز این پیاده روهای خیس یه چیزه دیگس.
هر روز این مسیرو پیاده می رم. از خونه من، راه بیست و دو دقیقه... یه تیکه.
 ولی امروز هیاهوی یه رویای دیگس.
با من می آمدی گام به گام نفس به نفس، سعی می کردم وقتی از خیابون رد می شیم، بین تو و ماشین ها باشم. از میدون کاسه رد شدیم، آفتاب در اومده بود، با اینکه صبح زود بود، با اینکه بارون زده بود، داغ بود آفتاب... هولت دادم طرف سایه..... خیابون فاز دو تا ایستگاه رو، از تو سایه درختای توت نوپا گز کردیم.
 اولین بار بود بالای مترو، فروشگاه بزرگ  Hyper middle east رو می دیدی.. ذوق کردی... قرار شد عصری بریم خرید....یادته قرار بود بریم Hyper star  خرید... نشد.
عصری این چرخ خرید و نوبتی هول می دادیم... معلومه چی خریدیم.. کلم بورکلی، هویج، کرفس، فلفل دلمه همه رنگش، قارچ، نخود فرنگی، سینه مرغ، جعفری...
اومدیم خونه، آشپزی مثه همیشه گردن من بود... همه رو چیدم وسط ماهیتابه بی روغن.. سیترون پپر هم اضافه کردم، یه ذره سیر، یه کم کمتر، پیاز...  روآتیش داغ...  این معجون و کباب کردم .. چه بوی خوشی.. گوشه کرفس ها و کلمها، یه هوا سوخته بود 
دو تا بشقاب پر کردم... دورش و جعفری چیدم.. یکی تو، یکی من... دو تا لیوان آب خنک... چه با اشتها غذا رو خوردم .. نه نه  بلعیدم... می خواستم ته بشقاب و لیس بزنم، خندیدی..

 یه دفعه دیدم بشقاب تو، دست نخورده... وای بر من .. تو اصلا از صبح نبودی... باید بهت تلفن بزنم......  خدای من، الکساندر گراهام بل هنوز تلفن رو اختراع نکرده... چی ککککککاررر کنم

۲۰ مرداد ۱۳۹۱

با تو هستم نازنین

شاید لازم نباشد، حتما مهمترین باشی. محور گیتی بودن، آمال نیست. نگرانش هستی. فردا سایه ای هم از تو باقی نمی ماند. وبزودی حتی از یادها می روی. 
چه با شور بر رهزنش تاختی
دختران شرم
             شبنم
                  افتادگی
                          رمه!
در دشت مه زده!
 سلام من را به خوشبختیت برسان
 تا افق های دور ...
تو را شبانگاهان چشم درراهم
چه گرم من را دیوار پیچکت دانستی
آن که می گوید دوستت می دارم
دل رنگین کمان آفتابیست
که سبزه زارخویش را جسته است
ستاره زیبای من

۰۷ مرداد ۱۳۹۱

فتحعلیشاه وفرق مردم تورنتو و منترال

اولین بر خورد ما ایرانی ها با فرانسه زبون ها بر می گرده به زمان فتحعلیشاه قاجار.
بعد از گند فتحعلیشاه در نبرد با روس ها، و ننگ قرار داد های گلستان و ترکمنچای، فتحعلی به دامان اینگلیس ها پناه آوورد، که هیچ افاقه نکرد.
 همین موقع ها که در فرانسه ناپلئون سر کار بود، از اوضاع هم خبر داشت، خط نوشت برا فتحعلی، که ما هستیم.
اونوقت تازه فتحعلی از دیلماجش پرسید: این ناپلئون کیه، اون هم نمی دونست. دست به دومن قنسول عثمانی شدن. تازه فهمیدن همه اروپا فرنگستون نیست.(هر چی از خارج می اومد یه پسوند فرنگی براش می ذاشتن، مثه گوجه فرنگی، هویج فرنگی، کلاه فرنگی...) فرانسه هست، انگلیس هم هست، تازه فهمیدن قاره چیه، اما شک دارم فهمیده باشه، خلاصه اجازه صادر شد، ناپلئون سفیر بفرسته، شاید علاج کاترین و قشونش بشه.
دم دمای عید قنسول فرانسه رسید تهرون، قرار شد، روز ششم فروردین، فتحعلی بار بده.....
 

اما انگلیسا پیغام دادن، دیدن فرانسویا قدقنه، فتحعلیشاه هم که خیلی قوی و با اقتدار بود، محکم به پادوی سفارت انگلییس گفت: چشم..
فرانسوی ها رو بیرون کردن، اونا هم سه روز وقت گرفتن... 
فکر کردی تو این سه روز رفتن دنبال واسطه واسه درست کردن اوضاع... نه بابا
رفتن دنبال کارهای هنری ایرونی ها دو سه تا گاری فرش و ترمه کاسه کوزه اصفهانی و تو راه، فرش تبریز برداشتن حال و حول کنان، تهرون و به قصد پاریس ترک کردن، انگار نه انگار....
تو خیابون های تورنتوانگلیسی زبون که راه بری در و دیوار پر از تبلیغات واسه فعالیت های تجاری و صنعتیه... ساختمون سازی، سرمایه گذاری، دانشگاه، چطوری وارد بازار کار بشی، نقشه های جدید توسعه... همه عجله دارن از بازار کار عقب نمونن..
550 کیلومتر رانندگی تا منترال فرانسه زبون، تو راه یه  ساندویج مک دونالد وسط یه ده کانادایی، خسته رسیدم منترال.. همه چی ارومه .... در دیوار تبلیغات واسه هنر.. حال و حول... گالری نقاشی، کنسرواتوار.. باله، اپرا ،معماری زیبا، پر گل ودرخت، کافه های کنار خیابون پر جمعیت آرتیست... 

 همینه این قاره، اینگلیسی زبونه

۰۳ مرداد ۱۳۹۱

یک بعد از ظهر ادیبانه


فریماه سفارش کرده کتاب سرگذشت فلسفه، نوشته برایان مگی رو براش بخرم.
منم رفتم شهر کتاب، وسطای جاده قدیم
اییییه چقد کتاب، شاملو بود و بقیه
یکی میگفت مثه شاملو گاهی می نویسی، ولی منظورش این بود که اداشو در میارم.
صندلی های واژگون کافی شاپ، بدون چای بهار نارنج
کتاب وگرفتم، یه گوشه کز کردم، ورق زدم
پرستش های چند گانه، سانسکریت زبانان ایرانی وهندی، رسیدن زرتشت سر بزنگاه
خیر و شر، مجازات وپاداش، آفرینش عشق و خوبی ها وفرستادن بدی و دروغ به دوزخ.... آی حال می ده آدم فکر کنه، آدم خوبیه
تا قرن نوزدهم میرسه، نیچه می گه: دبیا، اصلا زرتشت اینجوری گفت نه اونجوری
عجب جای باحالی، یه عالمه کارای سفالی زیبا، شبیه زیر خاکی..
بزن زخمه بر تنبور، یادش بخیر کنسرت دف و تنبور، کاخ نیاوران
راستی نمی دونم، تنبور رو با زخمه می زنن یا همینجوری دست خالی...
جیک ثانیه، برو خونه، برای پرستش تنهایی
هنوز می پرستمت تنهایی های من

۳۱ تیر ۱۳۹۱

باغ ملی


دوازده سالم که بود، دبیرستان هدف می رفتم، خیابون امیریه، ظهرها دوساعت وقت ناهار داشتیم، بیشتر وقتا مدرسه می موندم، یه کاسه لوبیا سر می کشیدم یا یه ساندویج سوسیس سق می زدم، شکار بودم از خونه ناهار ببرم، اما گاهی، خیلی کم، می رفتم خونه عزیز، مادر پدرم، کوچه شیروانی، چهارراه نادری.... مقصد اونقد لذت نداشت که راه حال می داد....
می اومدم میدون حسن آباد، می زدم طرف باغ ملی، صد دفعه هم از اونجا رد می شدم، باز محو سر در باغ ملی بودم، خیلی آروم از باغ ملی رد می شدم، می رفتم تو رویاهای صد ساله، قصه های مادر جون، خاله اتی و عمو سلیمون.... وقتی فیلم هزاردستان حاتمی رو دیدم، خشکم زد.
بعد می زدم تو کوچه میر شکار، از برجک بانک ملی رد می شدم، چند تا پله، کوچه شیروانی، وتمام شدن لذت پرسه زدن های تاریخی من..
الانه دیگه راه کوچه میر شکار به باغ ملی بستس، رویاهام ته یه کوچه بن بست گیر کرده.....

۲۹ تیر ۱۳۹۱

عودلاجان

بعد از دوسال از پیچ خوردگی پاهام اولین دفعه بود، مچ پام درد نمی کرد. حدود چهار ساعت پیاده روی یه تیکه ...
ناهار مغازه حسن رشتی سر خیابون منوچهری.. چلو ماهی سفید و زیتون پرورده اصل....
بوی عطرCH، کافه گلاسه کافه نادری... 
ناصر خسرو، پامنار، عودلاجان، فقط سایه ای از عودلاجان، فقط دو خونه با زیرطاقی، مقبره هفت دخترون و خیابون سیروس و دیگر هیچ.....
چنان با تویکی بودم که تنها بودم...
خیس عرق، سر می خوردم کف خیابون....
آخرش چای ودادی.. چای نیلوفر....
خاطرات درد آور....لحظه ای که آمدم....لحظه ای که رفتم

تو مترو که بر می گشتم، طعم عسل رو مزه مزه می کردم...
کاشکی پام درد می کرد... قلبم درد می کرد، از مرگ عودلاجان

۲۲ تیر ۱۳۹۱

آبنوس

در دورترین نقطه اقیانوس
     صخره ایست بر موج، مانند من
برقله کوتاهش، من عریان از خود نشسته ام 
   شانه هایم تفتان
سوخته از آفتاب شاید
چشم به غروب دارم، تا انعکاس بادبان سپید زورقت
   دستانت را بگیرم، تا تن آبنوست، بر شیار خنجر صخره بخزد
کنارم برجایگاه، بنشانمت
         باشد امروز را
                      در باده فراموشی، لا جرعه سر کشیم

۱۸ تیر ۱۳۹۱

یه جای قصه منتظرم

وعده داده بودیم
دریاچه شورمست ،آلاشت
قهوه خونه هزارچشمه
کندلوس ،زانوس
دنا ، کلبه من
ومرغابی های بال شکسته رویای بچگی ها
وعده داده بودیم
سرمای زمستون ،عرق ریزون ،افرای قرمز
وعده داده بودیم کافه نادری ،قهوه ترک
پاستا فاکتوری
من یادم هست ، وعده داده بودیم
سر پیچ بعدی پشت در باغ بهار
منتظرت خواهم ماند......

۱۷ تیر ۱۳۹۱

شکرانه

به سپاس سیراب کردن
دلو چوبین ، ترک خورده، بر چاه نشسته است

۱۳ تیر ۱۳۹۱

باز چالوس از دیزین

اتوبان صدر،سربالائی 
سرازیر،هزاردره بطرف گلندوئک ،جاده پر پیچ و خم
می چرخم و می چرخم ، از حسرت دوران ، از وحشت ایام
زردبند ، همه سخن بودم، عمو سلیمون، مادر جون، خاله اتی
میگون ، شمشک، ماشین و بزن بغل بلندترین نقطه جاده،یه قهوه
پیست دیزین زیر پامون بود ،مثل اینکه همه دنیا مارو می دیدند
سرازیری بالای پیست بطرف هتل دیزین
صبح آغاز شد
فردا این جاده رو چی جوری برم 

۱۲ تیر ۱۳۹۱

یه کم بیش از یک سال

هنوز پشت در اتاق رئیسم
جلسه هنوز شروع نشده
هنوز به تونل نرسیدم
از تونل اومدم بیرون
روی پل چمران
روی رمپم
زود بیا
 همه چیزیخ زد

۱۱ تیر ۱۳۹۱

باز هم مطرب تنبور مست

شوق چنگ بر تنبور من
مست وخراب ،زخمه برخاک
ناخن آویخته بر تار
در تو فقط گم گشته ام
پیدایم کن
باز کنار پنجره ،نگاه کن
کاش طعم آن توت فرنگی بودم بر لبانت
دوش درمهتاب دیدم مجلسی از دور مست
 طفل مست و پیر مست و
 مطرب تنبور مست
 

۰۸ تیر ۱۳۹۱

سبزی خوردن یعنی فقط جعفری

بساط پسرک سبزی فروش
دستم وفرو کردم وسط خنکای نم سبزی
فقط جعفری برداشتم
می دونم حوصله پاک کردنش رو نداری

۰۷ تیر ۱۳۹۱

فقط خدای من تویی

هنوز می پرستمت
                      هنوز ماه من تویی
هنوز مومنم ببین
                      تنها گناه من تویی
ببین همای من شدی   
                   وقتی خدای من شدی









ووووااااایییییی خدای من شدی

۰۶ تیر ۱۳۹۱

خدا دوست نداشت

دو ماگ قهوه داغ ، برای خودم وخدا
لاجرعه سرکشیدم، چه چسبید قهوه داغ
قهوه خدا سرد شد 
خدا قهوه داغ دوست نداشت

۰۴ تیر ۱۳۹۱

خسته

دندان بر جگرخسته بست و رفت

۰۳ تیر ۱۳۹۱

من هنوز هستم

فکر نمی کردم  بعد از سه سال بنویسم ولی هنوز هستم و چقدر متفاوت، ای کاش سه سال پیش بود یا قبل تر ، فکر می کنم این صفحه سفیده ، نوک مداد شکسته، مدادتراشم خرابه، صفحه چربه، مداد لیز می خوره، ویه چیزی مثل خوره به جونم افتاده، کاش کنار پاشویه حوض نمی اومدم.