۱۰ دی ۱۳۸۶

کندوان ، غارنشينان قرن بيست ويکم







آذربايجان که فقط آب گرم و ال گولی نيست... نه اصلا.... تبريز و برو سمت درياچه اروميه ،... نرو سمت بندر شرفخانه.... راه اصلی رو ادامه بده ، از آذر شهر که گذشتی ، می رسی به اسکو ، در کوهپايه های غربيه سهند پرشکوه... يه شهر کوچيک کشاورزی.. محصول اصلی ، پياز و دام زنده... يکی از سوغاتی ها ی اسکو ، آب معدنی کندوان هستش.. می گن واسه دفع سنگ کليه خوبه ، نمی دونم .. و اما ده کندوان ، دورو بر اسکو


اصلا همچی چيزی نديدی.. يه روستای کوچولو که از يه سری غار و پرتگاه تشکيل شده ، فکر نکنی مردم عصر حجرين..نه نه اصلا ، خيلی هم آگاه و امروزيند.. تازه قدر جاذبه های گردش گريه شهرشونو می دونن

موقعی که هولاکوخان مغول (نوه چنگيز خان) ، به اطراف تبريز حمله کرده بود ، يه عده ، تو غارهای آهکی اطراف اسکو پناه گرفتن ، از اون موقع ، اساس ده کندوان ريخته شد

فکر نکنی ، خونه مردم مثه سوراخ موشه ها ، نه بابا... تو دله کوه ، يه خونه کامل ، با تجهيزات امروزی ، اتاق پذيرائی ، حمام ، اتاق خواب های مجذا ، راه روها وسرداب هائی که ده ها نسل استفاده می شه ، همه با تيشه ، لابلای سنگ ها و صخره ها کنده شده ، .و

و يه هتل ترو تميز در دل سنگ ، با رستوران و قهوه خونه سنتی ، آدم و ديونه می کنه ، شاهکاره ، يه سری بزن






۰۸ دی ۱۳۸۶

سبزترين قرمز دنيا




عجب چيزه بدی اين ماشين داری ، آدم خدائيش از مردم دور می افته ، بخاطر اينکه خيلی سرم شلوغه ، همش دارم می دوم ، با اين ماشين ، بنزين هم يه جورائی جوره ديگه ، ولی چون طرح ترافيک ندارم ، چار شنبه ائی که رفته بودم توپخونه ، مجبور شدم با مترو برم ميرداماد ، قرار کاری داشتم ، ديرم شده بود ، وقتی از مترو پياده شدم ، بدو چار پله يکی از پله ها بالا رفتم ، يه چيزی ديدم که بعد قرارم تندی برگشتم ايستگاه... چی ديدم ؟ زياد جو نگيردتون ، هیچی ، يه قرمز ديدم که خيلی سبز بود ، پايگاه اهداء خون ، همين ، از آخرين باری که خون داده بودم هشت سال می گذشت... ای ای ای


يعنی سبز بودن فقط تو جنگل گشتن و حال کردنه ، يه واحد خون دادم ، خيلی هم حال کردم... دستکم يه نفر يه خدا پدرآمرزيدگی بهمون می گه


يه عده می گن تور گردشگری بزارم.. اگه بگم بريم خون اهداء کنيم ، می آيد... بگم بريم کهريزک چطور... ادای آدم خوبارو هميشه در می ارم... چقد واقعا سبزم... يا فقط رنگ سبز زدم رو سياهيم.. گاهی وقتا... بايد مترو سوار شد... اتوبوس... بريم يخورده ، فقط يه خورده.. چند وقته کار خوب نکرديم


تو کافی شاپ قهوه داغ و شکلاته تلخ که پا نشد واسه حرفای قلمبه سلومبه سبز زدن

۰۲ دی ۱۳۸۶

تپه باستانی نوشيجان ملاير


دخترک فارغ ازآن همه گوشزدهای مغ بزرگ ، خيلی از ديوارهای دژ دور شده بود... فصل برداشت جو گذشته بود... با خواهر بزرگترش بدنبال خوشه های جا مانده از خرمن بودند... هردو نواری سپيد ، يعنی که ما خادم آتشکده اهورامزدا هستيم ، بر پيشانی داشتند.... فردا در آتشکده جشن مهرگان بود... می خواستند خوشه ها را پيشکش امشاسپندان خاصه کنند...

نفير شيپور خطر تمام لذت ان روز را در يک آن به مسلخ برد...هم همه دهشتناکی سراسر دشت را در سکوت غريبی خفه کرد... با آخرين توانی که می توانست ، بسوی دژ دويد ، صدای سم سواران آشوری از دور هر لخطه قويتر شنيده می شد... گرمای نفس اسب را بر پشت گردنش حس می کرد... آه يزدان پاک... او آخرين نفری بود که از دروازه گذشت...دروازه بی رحمانه بسته شد... اگر اندکی درنگ می کرد ، قوزک پايش در لابلای تيرک ها خرد می شد...

گرمای امنيت دژ او را بياد خواهرش انداخت.. فريادش از پشت ديوارهای ضخيم دژ به گوش می رسيد...از پله های دژبان بالا جهيد... فقط توانست رنگ سبز ردای خواهر ، بر پشت اسب اشوری که در پس تپه غربی گم می شد ، را لحظه ای ببيند.... چند روز ديگر او کالائی در بازار نينوا بود

....... فک کرديد ديدنی های اين سرزمين آفتاب فقط جاده چالوسو جاده هرازه... نه بابا خواب ديدی خير باشه... همدونو بری سمته ملاير ده کيلومتريه ملاير ، جاده نوشيجان هستش ... همون اول جاده ، تپه باستانيه نوشيجانه... اين تپه وسط يه دشت سرسبزه که قدمتی سه هزار ساله داره...

کاملا آتشکده و انبارهای دژ سالم بيرون آوورده شده... اشيا چند هزار ساله... حتی دستبندهای اون دختر بادپای ماد اونجاس ... نمی خوای بری دلداريش بدی....گفتی آره ، خيلی با حالی پس

۲۷ آذر ۱۳۸۶

نقش سنگ فتحعلی شاهی در جاده هراز




کوچيک که بودم يه روز که منو بابا ودوتا از داداشام داشتيم از جاده هراز می رفتيم شمال ، بعد از گذشتن از پلور وسط تونل دومی (تونل وانا)پنچر کرديم ... اونجا تو تونل نگهداشتن خيلی خطرناک بود .. همينجور با لاستيک پنچر تا بيرون تونل اومديم.... بابا اومد زاپاسو عوض کنه ...اه..اونم باد نداشت



بابا مونده بود چی کار کنه...صد متر جلوتر يه قهوه خونه بود ...بابا رفت به شاگرد قهوه چی پنجاه تومن داد که اون برگرده بره پلور ، پنچری رو بگيره ، جلدی برگرده...مونديم وسط جاده



اون موقع ها مثه همه پسربچه ها ، بابا قهرمانم بود.. اون بود که جوابه همه چی رو می دونست ...چند ماه پيشش رفته بوديم اصفهان...جانم جان بابا چقد می دونست از صفويه ، از دربار شاه عباس و از زدوبندهای خان های قزلباشو ايلچی های شاهسون...سياست کردن سرکشان و شورشيهای ايلاتی ....بابا با يه دنيا اطلاعات حالا اونجا بود ، وسط جاده هراز



يه کوره راه کنار تونل بود ، بابا گفت سال 1332، آقا(پدر بزرگم) ، زمانی که اون بچه بود ،اونو آوورده بود پلور برا هواخوری.. چندروزی که اطراف پلور و لاريجان گشته بودن ، اومده بودن اينجا...تونل اونموقعها نبود... از همين کوره راه رفته بودن کنار دره ، (ما هم همون راه پدربزرگو بابارو رفتيم)... اونور دره يه کتيبه بود... فتحعليشاه سواره اسب بود ويه مشت مهتر و حشم پياده از پشت سرش می رفتن... بابا غمگين بود ، وقتی تعريف می کرد ، اونموقع... زياد روابطش با پدر بزرگ خوب نبود ، کتيبه باسمه ای بود.. مثه همه چيزای قجرها... ولی برای من يه نشونیه...دوست دارم اونو يه روز نشونه نوه هام ، نتيجه هام...بدم
عکس کتيبه از سايت جامعه گردشگری ايران

سنگ نوردی در هزارچم













جاده چالوسو سرپائينی که از کندوان بيای پائين ، می رسی به سياه بيشه ، يه کم جلوتر تاسيساته سد ذخيره سياه بيشس که خيلی بدرد خوره ، شايد یه روز در موردش نوشتم ، حالا اينجارو داشته باشيد.... تا بعد بگم






از اونجا هفت کيلومتر بری جلو ميرسی اول هزار چم ، سمت غرب جاده يه ديواره سنگی جنگلی با يه عالم آبشارو پرتگاهو درختای ، زازالک و بوته های تمشکو توسکای سياهه ، خيلی وسوسه کنندس... حالا برگرديم سياه بيشه






اگه ماشينو تو پارکينگ کارگاهه ساختمونی پارک کنی وبری انور دره ، می تونی يه راهه مالرو کم رفتو آمدو پيدا کنی ، که با يه شيب ملايم ميره سمته شمال ، درست راسته جاده چالوس





بعده يه پياده روی چار ساعته ، می رسی درست بالا سره هزار چم ، حالا سنگنورداش بيآن جلو... يه فروده هفت صدمتری با طنافو ميخ و گيرهو خلاصه همه دمو دستگاه... بعدش





بگردن اونا که رفتنو ميگن... می گن خيلی با حاله... چند تا طاقچه برا استراحته شب برا چند چادوره دوسه نفره داره ، اما چادورا ، بايد اتصال و محار داشته باشن





اوناش که اهله هولو تکون نيستن ، می تونن از همون بالا جاده مالرو رو برگردن تو جاده چالوس ، برن سره پيچ اول هزار چم ، رستورانه هزارچم ، يه سه تا اطاق داره واسه غيره سوسولا... ای بدنيس برا اجاره، از اونجا می شه از فاصله سيصدمتری فروده سنگ نوردای دليرو با يه دور بين دوچشمی معمولی واسه سه روز دنبال کرد ، اونم حالش کم نيس


عکسه سنگ نورديه از خبرگزاريه مهر

۲۶ آذر ۱۳۸۶

خيابون نواب


من بچه خيابون نوابم ، پدرو مادرم هم اونجا به دنيا اومدن... تا همين چند سال پيشک بافت قديميشو داشت ، ولی چند ساليه شده يه اوتوبان زشت ، هنوز خونه مادر ، همونجاست ، با همون گرميه بچگی ها ، با يه نيش گاز از سره خيابون آزادی می رسيم بهش ، ولی چه فايده...ايييی


اونموقع ها اول می رسيدم چار راهه لولاگر...يه در مونگاه اونجا بود مامان هميشه کوچيک بودم واکسنامو اونجا می زد ، از اونجا هر وقت رد می شدم ، ياده واکسن می افتادم


يه کم پائينتر سه راه هاشمی بود..... خيلی وقتا اونجا فوتباله تيغی می زديم ، گاهی وقتا هم کار به کتک کاری هم می کشيد

تقاطع خيابون سپه با خيابون نواب اسمش چارراهه گلکار بود، اونموقع پادگان باغشاه دو تيکه نشده بود ، در اصل اونجارومی گفتن سپه غربی.... کمی پائين ترک چهارراهه مرتضوی و چهارراهه اناری...اونجا ميوه فروشا بساط می زدن.... تو اون منطقه ، اونجا از همه جا ميوه ارزونتر بود.... چارراهه بعدی خيابون سينا همون محله ما بود

محله برا خودش حرمتی داشت.. کاسباش خوش انصاف بودن.. کلمه بچه محل خودش افتخاری بود ، ناصر حجازی ، حميد درخشان واکبر افتخاری از کوچه پس کوچه های اونجا رفتن تيم ملی فوتبال... راستی محمد نصيری وزنه بردار افسانه ای دهه شصت هم بچه اونجا بود..... اييييی

اما حالا محله مرده ، غير خونه مادری ، همه رفتن ، همه چی غريبس.... لهجه کلوم من ديگه پاسخ نداره... هيشکی تيکه های منو نمی فهمه... همه مهاجرند..... هيشکی حرمت نداره .... انگار تو محل خاک مرده پاشيدن.. کاشکی اينجا هم مثه کوچه ابشار بود

۲۵ آذر ۱۳۸۶

حوا بخونه برمی گرده




خوب حوا خووب می نويسه آخه ، ما هم می چاپيم




من از بس که سرک کشيدم و ديدم چيز جديدي نذاشتيد خسته شدم آخرش براي اينکه دست از پا دراز تر بر نگردم و کنف نشم خودم يه چيزي مي نويسم و مي رم فقط براي خالي نبودن عريضه





جونم براتون بگه ؛داشتم فکر مي کردم تکنولوژي هميشه هم بد چيزي نيست ، به خصوص وقتي مقادير متنابهي گوشت کوبيده از سر کاربر مي گردي خونه ،صداي ماشين ظرفشويي و لبلسشويي از طنين هر آبشاري زيباتره، اونم وقتي تو مي توني در کنار شيندن صداي دل انگيزشون ني ني تو بذاري رو پات و به جاي اينکه کف ديگ و با سيم بسابي و لباسا رو تو تشت بچلوني - اون لپاي خوشگلش و اينقد ماچ کني که سرخ بشه و از اينکه توبرگشتي خونه و اصولا مامانشي ، به دامان خدا پناهنده بشه ،اونم از نوع اجتماعيش ، واي چه کيفي داره وقتي مي خوام بهش ياد بدم بگه دستگيره ....اونم مي گه دايي گيره ، اونوقت برق چشماي دائيش ديدنيه که باد مي کنه و مي گه آخجون سر همه چي مي گه دائي، فداش بشم الهي





داشتم فکر مي کردم خدا پدر و مادر اون ور آبيا رو بيامرزه که وقتي تنبليشون مي گيره يه فکريم براش مي کنن حداقل اسباب رفاه ما جهان سوميام صدقه سر اونا فراهم مي شه





خدا به دنيا رحم کرد چون اگه قرار بود ما واسه تنبليام اختراع کنيم هنوز داشتيم از پنجول به جاي واژه زيبا و کار راه انداز چنگال و از برگ دخت نخل به جاي کلمه راحت و بي دردسر جارو استفاده مي کرديم واقعا خدا پدر هر چي تنبل خوش فکر و بيامرزه ، بعد داشتم فکر مي کردم که فکر کردنم خوب چيزيه اگه آدم وقتشو داشته باشه!!!!!!!!!!!!! تموم شد

۲۴ آذر ۱۳۸۶

احسان خواجه اميری





سالها پيش بود ، نوجوون بودم ، من اونموقع زياد از آهنگای ايرج خوشم نمی اومد.. حاليم نبود ... مادرم نرس بخش کود کان بود.. آره امروز ايرج بجه کوچولوشو آوورده بود بيمارستان بستری کرده بود ، اسمش احسانه حالش خيلی بده ، .....


همه جی عالی بود . يکی ار بهترين (يااصاٌ بهترين ) کنسرتی بود که من تو ايرون رفتم. نور پردازی عالی بود.. نوازنده ها بهترين بودن.. تنظيم حرف نداشت... صدا عالی بود... ورودو خروج سالن با امنيت کامل ... من هم تعجب کردم....


خود احسان از همه بهتر ، صداش ، که خودتون بهتر می دونيد.يک.... ولی چقدر متين... چقدربه مردم احترام می ذاشت...


يه کنسرتی رفته بودم ، استکهلم... خونندهه که اومد انقد کورشيد ، دورشيد ، کردن که حالم از هر چی خوننده وطنی... طرف جوری رفتار می کرد ، انگار کلی منت گذاشته که برا مردم می خونه...


مردم چقد خوب بودن چند جا احسان با جمعيت خوند ، الا من ، هر شيش هزار نفر آهنگ رو حفظ بودن...همه خاطراته من مال تو...


قيمت بليط زياد بود.... بيستو پنج هزارتومن برا بجه هاخيلی زياده.. شايدم خرج کنسرت زياده... ما که بليط پونزده هزار تومنی گيرمون اومد... اونهم به همت پريسا... بزور خوننده رو می ديديم درهر صورت همه پا بودن... خوب بود

۲۱ آذر ۱۳۸۶

کوچه آبشار



عموبخيل يادم انداخت:بخونيد

خيابون ايران و که سرازيرشی ، تا تهش که بری می رسی سه راه امين حضور...يه کم پائينترک... اول کوچه آبشاره... يه دفعه می افتی وسط عصر آخرای قجرا...راستيتش فک نمی کردم اينطوری باشه .. ولی بود..

کوچه در دار سرجاش بود... درخت امام زاده يحيی چی سر جاشه؟ دری که وسطش باز می شد؟... آه در بود ، درخت بود ، ولی خشک... مثه اينکه تمومه قناتای تهرون خشک شده...

سمورسازی روبروی حسينيه هنوز کار می کرد.... سمور ورشوئی ،،، سموربرنجی ذغالی

گاری دستی های بساطفروشاهمه بودن... تو بساطشون همه چی بود ....از شير مرغ تا جون آدميزاد... حتی می تونستی گيره رخته چوبی پيدا کنی .. سنگ پا .... کيسه حموم يزدی...

بيييييييب ،،،،،،، يه تاکسی وسط کوچه می خواست منو زير کنه.... عموووو اوووه خوابی کجا سير می کنی....

نه عصر قجرا نيست... قرن بيستو يکمه..... ولی کوچه آبشار صد ساله که خوابه....
نقاشی بالآ کاری از آقای ايمان ملکی ، با اجازه

حوا نوشته از زمستون


ديدم حوا خيلی خوب نوشته حيفم اومد نچاپمش:

گفتي دلت بسوزه:

خوب سوخت ،

گفتي زمستون:

يادش بخير:

قديم نديما يه حياط داشتيم خيلي بزرگ ،برفي که مي شد مي زديم تو برفا ... خووب که خيس مي شديم –يه بخاري نفتي داشتيم گوشه اتاق، مامانم لباسامونو اينرو اونرو مي کرد که نسوزن ، خشک شن که دوباره بپوشيم بريم تو برفا يادش بخير:

همسايمون يه کرسي داشت من عاشق لم دادن زير لحافش بودم

يادش بخير :

آدم برفي که مي ساختيم يواشي دکمه کاپشن برادرم مي رفت جاي چشماش!!! اصلا از من نپرسيد چه جوري چون نمي دونم چرا!!!

يادش بخير :

چقدر گوش به زنگه راديو بوديم که بگه فردا مدرسه ها تعطيله !

يادش بخير:

رفتيم آبعلي سورتمه سواري ،چه کليه دردي ، اما چه کيفي!!!!

گفتي کنسرت:

2 ساله نتونستم برم خيلي دلم مي خواست، اما خواجه اميری و دير خبر شدم .

گفتي انار:

بابام شب جمعه ها انارو گل گل درست مي کنه تو پشقاب تا که بريم سراغش اما همچين مي يايم بجنبيم ،از ترس نوش- که نجه گلوش ، هفتا سوراخ بايد دنبال ظرف انار بگرديم ...

چه حالي مي ده انار و چاي داغ کنار مامان و با با و داداش و سر و همسر پاي شومينه وقتي دونه دونه از پشت شيشه برف مي ريزه ، ريتم ملايم آهنگ متن عاطفه هاست ...

شب تعطيلي و حس با هم بودن و زندگي کردن آخ جون فردا شب خونه بابا چه کيفي داره ...

خوب اومدي خيلي خوب اومدي عمو فرزاد به مامان بگو بغل اون انارا يه ديگ آش رشته داغ داغ تو سرماي آخر پاييزي که "ها" ميکني بخار ميشه، خيلي مي چسبه ،جمعتون جمع

۲۰ آذر ۱۳۸۶

زمستونه تهرون




تهرون زمستوناش خيلی با حاله ، کی با حال نيست؟.... در بند ، باقالی ، لبو داغ دارم لبو.... پيستای اسکی اطراف،،، توچال ، ديزين ،آبعلی... کوهنورديای زمستونه.. شيرپلا ، درکه ، کولکچال ، پلنگ دره ، اسپيدکمر... هی اونا که دسدتون نمی رسه ، دلتون بسوزه





بعد از ظهرپنچشنبه ها گوش به راديو يا سايت فدراسيون کوهنوردی ، جاده ها بستس ؟ بی خيال می ريم خونه جد و آباد ، منوچهرينا...می شينيم با هم کلی گب می زنيم... هنوز دنبال سرگرمی های جديد.... کلی بيزينس پلنه غير قابل اجرا که اولش خيلی شدنی بنظر می آد ،،،،



اين هفته هم که شب جمعه همه جمعيم دور احسان خواجه اميری (کنسرت داره)، بد نمی خونه ها... دم باعث و بانيش گرم.. فک و فاميل جمعند....




شب هم که تو شبچره های خونه مامان بسات انار دون کرده گرمه... البته به همراه متلکای مامان به عروساش... اونا هم دم نمی زنن.. داداش عزبه هم که همش زير لب می خنده... شام معمولا دست پخت مامان ... مزه کوچيکيامون ... بغير از داداش کوچيکه ... همه انگشتاشونو می ليسن ، چه به به و چه چهی....




کاشکی زمستونای تهرون مثه قديما طولانی تر و سرد تر بود
يکی گفت کوچت چرا جوب نداره، اينم جوب داره خلص








۱۸ آذر ۱۳۸۶

باغبون


همونطور که می بينيد باغبون با سليقه ای بود ، جان باز شيميائی بود، سهمی هم نمی خواد.... ، کاروبارش پرو پيمون ، منو از دکه سر جادش برد سر باغه گياهای کميابش ، تو ارتفاعات شمالی البرز.....

يه پسر و دختر نوجوون داشت و يه زن درس خونده ، محو بزرگی شوهرش بود اون زن..
چه وارد بود تو کارش... خونش تو جنگل بود... خونوادش خودش يه جنگل بی انتها...

دختر کوچولوش پابپای بابا برام يه صندوق پرتقال کندن گذاشتن پشت ماشين بی چشمداشت.. دخترک دوره راهنمائی بود...می گفت می خواد دامپزشک بشه... خيلی باهوش بود... چه صفائی داشت اين خونواده... از زخمهای جنگ تنش ريش بود... ولی چه باک.. خوشبختی تو خونه موج می زد

۱۷ آذر ۱۳۸۶

مادر بزرگ

من ديروز وپريروزکه رفته بودم شمال برای درختکاری ، مادرم بعد از دو ماه که خونه ما مونده بود با مادر بزرگم برگشتن خونه خودشون ، ...

شنيدم مادر بزرگ موقع رفتن گريه می کرد به مادرم می گفت: منو کجا می بری اينجا خونه منه ... من فرزادو بزرگ کردم... مادر هر تصميمی بگيره همونه کسی رو حرفش حرف نمی تونه بزنه

باغچه3


آخر سر کاشتم اون درختارو...سبز سبز..هيچ صنوبری رو هم با خرزهره اشتباه نگرفتم.. کوچه به کوچه ، کوچه باغ های اطراف و دنبال بوته هائی که از بچگيم تو روياهام آبياريشون کرده بودم گشتم.. اونارو زير درختای سرزندگي و سبزی پيداشون کردم.. کاشتمشون با ريشه های محکمو تنه ی استوارشون... اون وسط يکی از همه قشنگتر بودو عاشقتر..


مادرم از دوسال پيش تو حياط دلش برام بزر درخت دارابی کاشته بود.. از بچگی می مردم برا دارابی... يه نهال کوچيک يه متری شده... می دونيد اون چرا از همه سروها و سپيدارهاو سيکاسا بلندتره .... از عرش پيغوم داده بودن يه خورده کرک وپرشو کوتاه کنم ... گفتن اونجا سايه کرده نمی زاره آفتاب به طوبا برسه

۱۱ آذر ۱۳۸۶

باغچه2

يه آلونکی ساختم شمال با کلی قرض وقوله يه دو سالی طول کشيد تموم شه حالا رسيده جای خوبش ....درخت کاری...اصلا رو پام بند نيستم ...همش نقشه می کشم ...درخت نخل يا سيکاس ...دورشو با سرو لاوسن حصار کنم...برا اينکه خاکو بپوشونم..چمن خوبه يا پاپيتال..لب باغچه چی ؟ شمشاد برگ پرتقالی یا ترون..اصلا برگ نعناعی بهتر نيست ؟ درختا همه تزئينی باشه يا ميوه هم بزنم..برا روياهام يه باغچه می خوام قد دنيا..به اندازه تمومه درختا برگ می خوام..کی می تونه اونقد که من بذر چمن لازم دارم بمن بذر بده...فقط خدا می تونه باغچه منو تابستونای گرم آبياری کنه...باهاش شريک می شم...اين باغچه سبز دلو
اصلا بی خيال بدهکاريام...سرما خوردگی ...پنج شنبه بارون می ياد که بياد....صندوق عقبه ماشينمو عشقه ...يه گنج....کج بيل ، شنکش و... بيلچه..چاقوی پيوندزنی... خدايا من چی کار کردم که خوشبخترين آدم دنيام؟
راستی نظر بديد چی بکارم ...با شما هم شريکم

۰۶ آذر ۱۳۸۶

زانوس

جاده چالوس ، سه چار کيلومتر بعد از مرزن آباد اگه بپيچی سمت راست ، وارد جاده کجور می شی ..آخر جاده به شهر نور ختم می شه ،جاده خيلی قشنگيه پر از مناظر بديع و دست نخورده، بدونه تعويض روغنی و فرياد اتاق اتاق و ويلا ويلا.....يه سی کيلومتر که گز کردی دوباره سمت راست وارد جاده کندلوس می شی..اينجا هم از اون جاده اول قشنگتر...شايد اسمشو شنيده باشی يه ده آبادو نمونه با موسسه سبزی های داروئی و موزه و متل و رستوران قشنگ ...ولی اينا مال توريستاس..تو که انقد با حالی وب لاگ منو می خونی..بايد دو کيلومتر مونده به کندلوس دوباره پپيچی سمت راست يه سر بالائی يک کيلومتری رو بری بالا می رسی وسط ده زانوس...کسی نمی شناسش..دست نخورده و بکر...از اينجا می تونی برنامه يه پياده روی رويائی يه روزه روبريزی..از وسط ده منظره نقاشی شده يکی از کارای استاد کماللملک جلوی چشته که تو سفر سلطون صاب قرون به اينجا کشيده
با يه شيب کم يه جاده مال رو تورو می بره به بهشت جنگلای ازگيل و توسکای سياه و سروهای کمياب ، آخر راه محل ييلاق چوپوناس و بهش می گن: گاوسرا..می تونی اگه خوش شانس باشی ازچوپونا نون و پنيروماست بخری ناهاربخوری خيلی خوشمزس ،گاهی وقتا گل گاو زبون ناب هم دارن ، برات دم می کنن ، خيلی آدمای مهربونيند، اگه راه و ادامه بدی از پل زنگوله توجاده چالوس سر در مي اری که مسيرش سخته ، نرو..راه و بر گرد ، می تونی شامواگه صب سپرده باشی در رستوران کندلوس بخوری شبوهم تو متلش بخوابی ...امتحان کنيد..راه البته گرگ و خرس و گراز داره نبايد پنج شيش نفر کمتر باشيد..ولی می ارزه

۰۵ آذر ۱۳۸۶

من و آرش و رستم و دماوند


امروز صبح معلوم بود اين ديو سپيد پای دربند...دماوندو می گم، ما ايرونی ها خيلی بهش مينازيم . تو قصه ارش چه زيبا از فراز بام ايرون جونش پر می کشه تا هر چه دورترک اون تير سرنوشت به زمين بشينه وهر چه بيشترک مرز توران عقب تر کشيده بشه رستم ديو سپيد پليدی رو در يکی از مغاک های اون ببند کشيده ، هنوز بوی گوگرد تلخ از تنوره ديو گاهی به مشام ميرسه.... و ما چه راحت البرز کوه رو از ياد برديم
آره دردم کوهنوردی نرفتن شماست..اگه تهرون يا مازندرون زندگی می کنی ، که زود شال وکلاه کن...اگه نه که دلت بسوزه
قبلا بايد يه فصل کامل پياده روی در ارتفاع حدود چهار هزار متری کرده باشی ، بهترين جا همين قله توچال هستش ، البته نه که با تله کابين بری ، بهترين مسير ، مسير شيرپلاست. خووب که نفست چاق شد...با ماشين قدم رنجه می کنی هشتاد کيلومتری تهرون يعنی پلور، از اونجا سه تا مسير برا صعود هستش...اگه حالش نبود يه پياده روی نصفه روزه تو ارتفاعات پلور هم خودش خيليه..حالا بعدان اگه حالشو داشتيد راجب کوهنوردی زمستونه هم می نويسم...ولی اگه وارد نيستيد ، حتما با یه بلدش بريد کوه

۰۴ آذر ۱۳۸۶

توچال


هوا امروز صبح خيلی گرفته بود..جون می داد آدمای بی حال و يوخولو لحاف بکشن تا گردن بالا و به اداره زنگ بزنن بگن: مريضم نمی تونم بيام سر کار..بعد يه روز خسته کننده رو بگذرونند...آخرشم راستی راستی از کسالت باد بيارن



ولی آدم های با حال...باز زنگ می زنن اداره می گن: مريضن...ولی می رن کوه توو بوران و برف يه ماجراجويی با حال..نمی گم برو جونتو وسط برفا نفله کن...هر کسی به وسعش بره دنبال ماجرا...سنگ نوردی دمت گرم...یخ نوردی ؟ ايول، خيلی با حالی...ولی اگه حال اين کارارو نداری ، يه راه راحت سوسولی هم هست



دو سه سال پيش توو همچين هوائی رفتم يه اتاق گرفتم هتل توچال..حالا چه جوری رفتيم...اينجوری
ساعت هشت صبح با تله کابين رفتيم ايستگاه پنج ، صبونه توپ..ديگه اونجا که رسيديم هوا طوفانی بود...از بوران چشم چشمو نمی ديد...تله کابينه بين ايستگاه پنج و هفتو خاموش کرده بودن...مامور تله کابين گفت توو پناهگاه باشيد خبرتون میِ کنم...نيم ساعت بعد اومد دنبالمون با داد و هوار که بدوييد...يه رب بيشتر وقت نداريم..دوباره هوا بد می شه ها...ما هم کوله موله رو زورچپون انداختيم تو تله ، د برو که رفتی



کابين وسط مه و ابر می رفت بالا ، کابين عقبی و جلويی اصا معلوم نبود..رسيديم ايستگاه هفت جلوی در ايستگاه سه متر برف کوت شده بود ، باد پودر برف و داخل ايستگاه فوت می کرد..می دونی از در ايستگاه تا تله سيژ چهل پنجاه متر بود...نمی دونی با چه جون کندنی خودمونو ولو کرديم رو ميله های سرد صندلی تله سيژ...تک تک رفتيم وسط بوران...نمی دونم تا حالا با اکسيژن يخ زده حال کردی...يه چيزيه بين خفه گی و غرق شد گی ، دو سه دفه هم تله خاموش شد..زير پامون معلوم نبود چه عمقی داره ، من قبلا اومده بودم ، می دونستم بين ده تا بيست متره..پس از بيست دقيقه بصورت نيمه منجمد رسيديم به ته مسير تله سيژ..ما که يخ زده بوديم نمی تونستيم از صندلی در حال حرکت بپريم پائين...يکی دستم وگرفت پرتم کرد پائين...همچين کشون کشون خودمو کردم تو هتل..بقيه هم مثل من ...زندگی زيبا می شود
هوای داغ هتل ، چه متبوع پوستو می سوزوند..دور يه ميز تو سرسرا ولو شديم ، چه دکوراسيون قشنگی ، چه فضا سازيه باحالی ..شير داغ ...قهوه...کيک شکلاتی...همش حال ..همش حول...خييييييلی با حال بود

۰۳ آذر ۱۳۸۶

شام با دوستای قديمی



آدم دوستاشو از سر راه که پیدا نمی کنه . کلی وقت می ذاره ، از دل و جون مايه...آخرش همش باد فنا...چرا ؟ چون کار داره ..بچه ها نمی ذارن وقت نداره... ترافيک..دوری راه ...خستگی کار..بی حوصلگی...بابا ، اقا جون ، زنده ای برا چی..زندگی فقط اونموقع که با دوست و رفيق هستی می ارزه
ديشب خونه يکی از دوستای قديم بودم..از خاطرات کنار رودخانه ماسوله ...طرقبه مشهد...انزلی..جاده چالوس..برف بازی وافسوس از دو سه سالی که کمتر به هم رسيديم...شام ماهی سفيد بود و کوکو سبزی با سبزی پلو...پلو ابکش نشده ، همچين هول هولکی ولی چه حالی داد...نشستيم کلی حرفای صد من يه غاز زديم...نه حق مشاوره ای نه در آمدی فقط يه چار ساعتی زندگی کرديم ، حالی داد که نگو

۰۱ آذر ۱۳۸۶

گلن دوًک


من از طرف مادر بزرگ مادری گلن دوًکی هستم..تا چند سال پيش يه روستای کوچيک پشته کوهی بود ، نزديک تهرون ، تيکه کوچيکی از لواسون..فاميل های اونجاييمون اصلا به حساب نمي امدن تا اينکه زميناش گرون شد...همه اون طويله ها و چاله چوله های باغ های خرابه ، شد زمين مرغوب...همه شدن پول دار...البته ما هم از طرف پدربزرگ مادری مادربزرگمون اونجا دو هزارمتر زمين داريم که بايد یين شصت هفتاد نفر تقسيم بشه...که هيچکی سراغش نميره ، زمينه هم تا حالا گمو گور شده

حالا چرا اسمش گلن دوًک شده..داستانش از اين قراره

يه مراد نامی بود که پدر پدر مادربزرگم بود ،پدرش تبريزی بود متولد همدان..پدرش اخرای عصر سلطون صاب قرون اجباريشواز حکومت نخريد(همون خريد سربازی فعلی) اونهم قهر کرد اومد اطراف تهرون بزاز شد...زن از دهه افجه گرفت ، پنج تا پسر داشت که کوچيکه پدر مادر بزرگمه ديگه...مراد شروع کرد اطراف افجه به زراعت...خوب اونموقع ها همش سر اب و مرز بين زمين ها دعوا بود ، اون و پسراشم از قرار خيلی گردن کلفت بودن ، هر غريبه ای می امد نا کار می کردن..به زبون ابا اجداديشون گلن يعنی اونيکه مِی ياد و دوًک يعنی می زنيمش...حالا گلن دوًک می شه چی... آفرين ، می شه غريب کٌش...چه روستای قشنگی..چه اسم فانتزيی برای اين مناظر زيبا

علم کوه


بعد از دماوند دومين کوه بلند ايرونه،4850متر ارتفاع داره،راحترين وطولانی ترين راه برای صعود بهش،رفتن از طالاقون ازآبادی خسبان هستش ، اگه از طرف رودبارک - کلاردشت دراستان مازندرون بخوايد بالا بريد،به يه ديواره 650متری می رسيد که يکی ازسخت ترين ديواره های دنياست...کار هر صخره نوردی هم نيست، پيشنهادش نمی کنم. از طرف شهسوارم راه داره،ولی نرفتم نمی دونم چه جوريه...

ولی يه راه راحت هم برا بچه های تهرون هست،،،،اتولو روشن کن از راه لواسون و شمشک بروبالای پيست اسکی ديزين.... ساعت 5 صبح يه روز آخرای شهريوراين عکسو گرفتم..همه جاتاريکه ، فقط قله های علم کوه آفتاب خورده... يه قهوه داغ با شکلات تلخ چه چسبيد بهمون

۳۰ آبان ۱۳۸۶

محمد نوری


ديشب بارون می امد ، رانندگی می کردم در ترافيک سنگين تهرون بارونی...خفن...يه دفعه ياد نوار ممد نوری افتادم..روشن ، افتاد رو آهنگ بارون..يعنی جای ديگه هم نبايد می افتاد...غصم گرفت ...چرا کنسرت چند ماه پيششو نرفتم...مگه يادگار فرهنگ ما فقط تخت جمشيد..نوری صدای دل ما ايرونی هاست..صدای گندم زار ..بوی بارون..همهمه جمعه بازار...هنوز با اون صدای جاودانش قلبای ايرونی هارومی لرزونه...در یابيد اونو ..خودش يه شانسه با اون هم عصريم....حتم دارم کنسرت بعديش شايد بليط به سادگی گيرتون نياد....شنيديد از سرزمين ایرون می گه ...يه بار ديگه گوش کنيد...عاشقتريد نه!...دوباره

۲۹ آبان ۱۳۸۶

ايوان باغ

اطراف تهرون پرازايوان باغهای فراوونه ،دربند، اووشون فشم ، ميگون ، فرحزاد...لب رودخونه...قهوه خونه های با حال رستورانهای سنتی ، رستورانهای فرنگی... تهرونی ها عادت دارن روزای جمعه اينجورجاها می رن...شلوغ و پر ترافيک..روزای ديگه رو ول می کنن...می شه قرارای کاری رو هم اونجا گذاشت... اين دفعه يه روز صبح زود زود برو اونجاها...صبونه سرشير وعسل... يا نون و پنير و سبزی باچايی داغ..ايول.. اگه دو سه هفته ديگه وايسی می تونی توو جاده ديزين اين صبونه با حالوبا يه نمايش زنده از يخ نوردی ببينی..تنبلی نکن ، برو حالشو ببر...نظرتو يادت نره برام بزاری

درياچه اروميه داره می ميره


۲۶ آبان ۱۳۸۶

زمين داره داغ می شه


بابا چرا حالی کسی نمی شه....زمین داره داغ می شه...ای بابا
هیات بین الدُوَلی تغییرات آب و هوایی (آی پی سی سی)گفت
تردیدی در تغییرات آب و هوایی نیست و به احتمال 90 درصد عامل اصلی این تحولات انتشار گازهای گلخانه ای توسط انسانها بوده است
تغییرات آب و هوایی ممکن است عواقبی "ناگهانی و غیرقابل برگشت" به همراه داشته باشد
بان کی مون، دبیر کل سازمان ملل متحد
از جمله این عواقب ممکن است آب شدن یخچالهای طبیعی و انقراض نسل برخی موجودات باشد
اگر اقدامات جدی در مورد کاهش گازهای گلخانه ای در سراسر جهان انجام نشود، تشدید گرمای زمین، زیست محیط را مختل می کندکه نتیجه آن برهم خوردن زندگی و سلامت جامعه انسانی است
تغییرات آب و هوایی به فقیرترین مردم جهان بیشترین صدمه را می زند
وزيران محيط زيست اتحاديه اروپا
در صورتی که کليه کشورهای عضو اين اتحاديه نمی خواهند تلاش های جهانی برای مهار تغييرات آب و هوا با مخاطره روبرو شود بايد از طرح کاهش سی درصدی گازهای مضر تا سال 2020، حمايت کنند

۲۴ آبان ۱۳۸۶

ماهی گيری


تاحالا ماهی گيری رفتی ، اصلا اون قسمت گرفتن ماهی و کشتن يه موجود زنده منظورم نيست ، خيلی ها ماهی رو که می گیرن دوباره می ندازن تو اب ، منظورم سکوت وزيبايی اطراف یه برکه و يا خم يه رودخونس ، يه انتظارقشنگ که شايد هيچ وقت تموم نشه، حتما يه کلاه پردار هم بذارسرت، خووب حواستو جمع کن، دل بده، صدای توک زدن ماهی کوچولو هارو می شنوی ،بال زدن سنجاقکهارو چطور... می شه تاغروب اونجا نشست و حال کرد ، موقع غروب قول می دم بسختی بتونی دل بکنی. امتحان کن بعد برام کامنت بذار

باغچه 1


تاحالا يه باغچه داشتي.کنارکامپيوترتون گلدون داری ، نه پس چی داری ، هيچ چی ؟ سبزش کن اين برهوت دل و.شايد خيلی از دلتنگی ها بره.همين الان پاشو يه دونه با حالشو دستو پاکن

۲۳ آبان ۱۳۸۶

شروع


.امروز می خواستم با يه مطلب خوب بلاگم و شروع کنم. يه تمرين برای ارتباط گرفتن . کاری که در محيط حقيقی خوب راهشو بلدم ولی دنيا دنيای مجازيه، بايد اين راهو رفت، بريم سينه کار